پارت

#پارت268

فرشید به عاطفه که خیره به بستنی اش بود نگاه کرد .
ضربه ای به شانه اش زد .

_آب میشه خب بخور دیگه

عاطفه از جا پرید و با چشمان متعجب به فرشیده نگاه کرد !

_کجا سیر میکنی خانم!؟
حواست اصلا به ما هم هست!!؟

عاطفه لبخندی زد بستنی اش را باز کرد!

_مرسی!
فرشید که دید عاطفه اصلا حواسش سر جایش نیست گفت :

_پاشو ، پاشو باباجان بریم بیمارستان پیشه بچه ها...

عاطفه بدون هیچ مخالفتی بلند شد!
بدش نمی آمد از پارک بیرون برود !
قبل از اینکه سوار ماشین شود برگشت و پشت سرش را نگاه کرد !
هنوز هم حس میکرد همین اطراف است و زیر نظرش دارد!!!
باید بیخالش میشد!
نمیدانست چرا آن چشم های آبی و سردش هیچ جوره از ذهنش نمیرفت...
سوار ماشین شدند و فرشید راه افتاد.

_حالا اگه حالش خوب بود ماشینشو نمیداد!
مهربون شده روزبه ها نه عاطی؟

عاطفه غرق فکر به فرشید نگاه کرد و گفت:

_مواظب خودت باش!

فرشید زیر چشمی نگاهش کرد!

_جااااان ؟؟
عاطفه پیشانی اش را خاراند و گفت :

_هیچی هیچی
....


از ماشین پیاده شدند.
فرشید دست عاطفه را گرفت و قدم هایش را بلند تر برداشت!

دم در اتاق روزبه با صدای بهنام متوقف شد...

...
دیدگاه ها (۳)

#پارت269وارد بیمارستان شد .کلاهش را پایین تر کشید و به طرف ا...

#پارت271مهری که به طرف روزبه خم شده بود با شنیدن صدای بهنام ...

#پارت266دو سه دقیقه ای بیشتر از رفتن فرشید نمیگذشت !عاطفه سا...

#پارت265_آخیییییش ، بفرما اینم بیرون!عاطفه به نیمکت تکیه داد...

playmate_p45

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط