"چند پارتی"
"چند پارتی"
وقتی پلیسه و بهت تجاوز میکنن و....🍃🥀پارت اول:////
یونسنگ{با دستایی بی حال و لرزون کلید رو توی قفل انداختم و در رو باز کردم...قدم های آروم و بی حالم رو به سمت ورودی خونه برمی داشتم و توی دلم نقشه می کشیدم که چجوری بپیچونمشون...نمیتونستم... نمیتونستم بهشون بگم که چه اتفاقی افتاده چون مطمئنم ازم نا امید می شدن...ولی از یک طرف هم نمیتونستم این درد رو توی خودم بریزم...اره تجاوز چیز کمی نیست اونم برای منی که امید خانوادم هستم...با لمس دستی به شونه ام از فکر بیرون اومدم سرم رو بلند کردم که مامانم رو رو به روم دیدم...اااوما چیزی شده! *صدای گرفته*
یون سوک{دخترم چند بار صدات کردم حواست کجاست؟
یونسنگ{با گفتن ببخشید آرومی به بحث اکتفا کردم...اومدم از پله ها بالا برم که با صدای بابا متوقف شدم.
یونگی{یونسنگ... حالت خوبه؟
یونسنگ{ااا آره خوبم فقط امروز تمرین هام زیاد بود بخاطر همین خسته ام...میرم یکم بخوابم*لبخند مصنوعی*
یونگی{باشه...شبت بخیر.
یونسنگ{سری تکون دادم و از پله ها بالا رفتم...به محض رسیدن به اتاقم خودم رو روی تخت پرت کردم و اجازه ریختن اشکام رو دادم.
*39 دقیقه بعد*
یونسنگ{با تقه ای که به در اتاق خوردم از جا پریدم و دستی به چشمام کشیدم...ااا بیا تو...با وارد شدن بابا لبخند محوی زدم و از روی تخت بلند شدم...بابا چیزی شده؟ *تعجب*
یونگی{نه همینجوری دلم برات تنگ شده بود اومدم پیشت باهات حرف بزنم...بشین.
یوسنگ{باشه آرومی گفتم و روی تخت نشستم و سرم رو پایین انداختم...مشغول بازی با انگشتام بودم که با دستی که زیر چونه ام قرار گرفت سرم رو بالا اوردم.
یونگی{.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
وقتی پلیسه و بهت تجاوز میکنن و....🍃🥀پارت اول:////
یونسنگ{با دستایی بی حال و لرزون کلید رو توی قفل انداختم و در رو باز کردم...قدم های آروم و بی حالم رو به سمت ورودی خونه برمی داشتم و توی دلم نقشه می کشیدم که چجوری بپیچونمشون...نمیتونستم... نمیتونستم بهشون بگم که چه اتفاقی افتاده چون مطمئنم ازم نا امید می شدن...ولی از یک طرف هم نمیتونستم این درد رو توی خودم بریزم...اره تجاوز چیز کمی نیست اونم برای منی که امید خانوادم هستم...با لمس دستی به شونه ام از فکر بیرون اومدم سرم رو بلند کردم که مامانم رو رو به روم دیدم...اااوما چیزی شده! *صدای گرفته*
یون سوک{دخترم چند بار صدات کردم حواست کجاست؟
یونسنگ{با گفتن ببخشید آرومی به بحث اکتفا کردم...اومدم از پله ها بالا برم که با صدای بابا متوقف شدم.
یونگی{یونسنگ... حالت خوبه؟
یونسنگ{ااا آره خوبم فقط امروز تمرین هام زیاد بود بخاطر همین خسته ام...میرم یکم بخوابم*لبخند مصنوعی*
یونگی{باشه...شبت بخیر.
یونسنگ{سری تکون دادم و از پله ها بالا رفتم...به محض رسیدن به اتاقم خودم رو روی تخت پرت کردم و اجازه ریختن اشکام رو دادم.
*39 دقیقه بعد*
یونسنگ{با تقه ای که به در اتاق خوردم از جا پریدم و دستی به چشمام کشیدم...ااا بیا تو...با وارد شدن بابا لبخند محوی زدم و از روی تخت بلند شدم...بابا چیزی شده؟ *تعجب*
یونگی{نه همینجوری دلم برات تنگ شده بود اومدم پیشت باهات حرف بزنم...بشین.
یوسنگ{باشه آرومی گفتم و روی تخت نشستم و سرم رو پایین انداختم...مشغول بازی با انگشتام بودم که با دستی که زیر چونه ام قرار گرفت سرم رو بالا اوردم.
یونگی{.....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
۷۰.۶k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.