𝐩¹🪅🫀
- از کِی فهمیدی دوستم داری؟ اصلا تا کِی عاشقم میمونی؟
+ میگن هیچ کس اولین قطرهی بارون رو ندیده، آخرین قطرهی بارون رو هم! از بارون؛ اول و آخرش رو هیچ کسی به یاد نداره و ندیده، همه فقط خود بارون رو به یاد میارن. خودِ عشق رو؛ نه اول و آخرش رو. اینکه از کی و کجا عاشقت شدم رو نمیدونم. تا کجا رو هم نمیدونم؛ من از تو، فقط "تو" رو میدونم.
راوی « هوا بهاری بود ..نسیم خنکی می وزید و موهای پرپشت مشکی دخترک رو نوازش میکرد... منظره زیبای باغ و چهره بی نقص دخترک با قطرات اشک روی گونه اش سازگاری نداشت... با صدای خدمتکارش به خودش اومد
خدمتکار « بانوی جوان راننده اتون تشریف اوردن
ا.ت « نگاهم رو از باغی که کل بچگیم رو اونجا گذرونده بودم گرفتم و با چهره ای اشک آلود باغ رو ترک کردم... من دختر یکی از وزای پر نفوذ سئول بودم که خیلی تک دخترش رو دوست داشت اما پارسال همه چی بهم ریخت..خانواده ای که از طلا ارزشمند تر بودن توی یه تصادف کشته شدن و عموم تمام اموال و پست و مقام پدرم رو بالا کشید... یک سال با سرکوفت و خودخواهی زن عموم گذشت و الان طبق دستور عموم به مدرسه ای شبانه روزی منتقل میشم ...نگاهی به راننده کردم... چمدون هام رو توی ماشین گذاشت و در ماشین رو باز کرد... برای آخرین بار نگاهی به منظره عمارت کردم و سوار ماشین شدم... برخلاف تمام مدارس شبانه روزی که درب و داغون بودن این مدرسه از مدارس بالا شهر هم پیشرفته تر بود... دانش آموز هاش نمونه بودن و هر کسی رو نمیپذیرفتن... دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و کم کم چشمام سنگین شد و به بخواب رفتم
راوی « با صدای راننده چشماش رو آروم باز کرد... نگاهی به فضای اطرافش کرد و تا دیدن تابلوی طلایی مدرسه متوجه شد به مقصد رسیدن... از ماشین پیاده شد و چمدون هاش رو در اورد... راننده بدون فوت وقت سوار شد و راه اومده رو برگشت... ا.ت به ماشین خیره شد و اونو دنبال کرد... وقتی ماشین لابه لای درختان انبوه مسیر محو شد غر غر کنان چمدونش رو کشید و به دروازه بزرگ مدرسه نزدیک شد...دروازه ای عجیب و مرموز..طرح ماه و خورشید دو طرف درب های آهنی دروازه خودنمایی میکرد و حس عجیبی به ادم دست میداد گویا از دنیای دیگری آمده بود ((نه به امکاناتشون نه به این دروازه.))..((نکنه برم توش و بفرستتم یه قرن دیگه ))اینا کلماتی که ا.ت با خودش زمزمه میکرد... با دیدن آیفون مجلل کنار دروازه فکش باز ماند... مغرش به کلی هنگ کرده بود... دکمه ایفون را فشار داد و بعد از چند دقیقه صدای نخراشیده ای پاسخ داد
حراست مدرسه « *خمیازه کشان ) کیه؟؟
راوی « ا.ت چشماشو توی کاسه چرخوند و گفت
ا.ت « دانش اموز جدید مدرسه جئون ا.ت
حراست مدرسه « آهان... پس بیا تو
ا.ت « نفسم رو حرصی بیرون فرستادم که باعث شد موهای روی پیشونیم هوا بره
+ میگن هیچ کس اولین قطرهی بارون رو ندیده، آخرین قطرهی بارون رو هم! از بارون؛ اول و آخرش رو هیچ کسی به یاد نداره و ندیده، همه فقط خود بارون رو به یاد میارن. خودِ عشق رو؛ نه اول و آخرش رو. اینکه از کی و کجا عاشقت شدم رو نمیدونم. تا کجا رو هم نمیدونم؛ من از تو، فقط "تو" رو میدونم.
راوی « هوا بهاری بود ..نسیم خنکی می وزید و موهای پرپشت مشکی دخترک رو نوازش میکرد... منظره زیبای باغ و چهره بی نقص دخترک با قطرات اشک روی گونه اش سازگاری نداشت... با صدای خدمتکارش به خودش اومد
خدمتکار « بانوی جوان راننده اتون تشریف اوردن
ا.ت « نگاهم رو از باغی که کل بچگیم رو اونجا گذرونده بودم گرفتم و با چهره ای اشک آلود باغ رو ترک کردم... من دختر یکی از وزای پر نفوذ سئول بودم که خیلی تک دخترش رو دوست داشت اما پارسال همه چی بهم ریخت..خانواده ای که از طلا ارزشمند تر بودن توی یه تصادف کشته شدن و عموم تمام اموال و پست و مقام پدرم رو بالا کشید... یک سال با سرکوفت و خودخواهی زن عموم گذشت و الان طبق دستور عموم به مدرسه ای شبانه روزی منتقل میشم ...نگاهی به راننده کردم... چمدون هام رو توی ماشین گذاشت و در ماشین رو باز کرد... برای آخرین بار نگاهی به منظره عمارت کردم و سوار ماشین شدم... برخلاف تمام مدارس شبانه روزی که درب و داغون بودن این مدرسه از مدارس بالا شهر هم پیشرفته تر بود... دانش آموز هاش نمونه بودن و هر کسی رو نمیپذیرفتن... دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و کم کم چشمام سنگین شد و به بخواب رفتم
راوی « با صدای راننده چشماش رو آروم باز کرد... نگاهی به فضای اطرافش کرد و تا دیدن تابلوی طلایی مدرسه متوجه شد به مقصد رسیدن... از ماشین پیاده شد و چمدون هاش رو در اورد... راننده بدون فوت وقت سوار شد و راه اومده رو برگشت... ا.ت به ماشین خیره شد و اونو دنبال کرد... وقتی ماشین لابه لای درختان انبوه مسیر محو شد غر غر کنان چمدونش رو کشید و به دروازه بزرگ مدرسه نزدیک شد...دروازه ای عجیب و مرموز..طرح ماه و خورشید دو طرف درب های آهنی دروازه خودنمایی میکرد و حس عجیبی به ادم دست میداد گویا از دنیای دیگری آمده بود ((نه به امکاناتشون نه به این دروازه.))..((نکنه برم توش و بفرستتم یه قرن دیگه ))اینا کلماتی که ا.ت با خودش زمزمه میکرد... با دیدن آیفون مجلل کنار دروازه فکش باز ماند... مغرش به کلی هنگ کرده بود... دکمه ایفون را فشار داد و بعد از چند دقیقه صدای نخراشیده ای پاسخ داد
حراست مدرسه « *خمیازه کشان ) کیه؟؟
راوی « ا.ت چشماشو توی کاسه چرخوند و گفت
ا.ت « دانش اموز جدید مدرسه جئون ا.ت
حراست مدرسه « آهان... پس بیا تو
ا.ت « نفسم رو حرصی بیرون فرستادم که باعث شد موهای روی پیشونیم هوا بره
۱۴۶.۹k
۲۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.