فیک 𝔪𝔶 𝔰𝔴𝔢𝔢𝔱 𝔩𝔬𝔳𝔢🐢 🙇🏻♀️🧶پارت³³
لیندا « جیهوپ خیلی عصبی بود و از رایحه اش مشخص بود در حال انفجاره... اگه با این عصبانیت میرفت قطعا مشکلی پیش میومد... پس مانع رفتنش شدم و با کمی پا بلندی خودم رو با جیهوپ هم قد کردم و بوسیدمش... چشمام رو محکم بسته بودم و نمیدونستم واکنشش چیه... با شل شدن دستاش اروم پلک هام رو از هم فاصله دادم و در حالی که با دستام چهره سرخ شده ام رو پوشونده بودم گفتم « م... من
راوی « جیهوپ مات و مبهوت به لیندا زل زده بود ... دستی روی لبش کشید و گفت
جیهوپ « تو الان....
لیندا « باور کن فقط.... اَهههه اقا حق ندارم شوهرم رو ببوسم؟؟؟؟
جیهوپ « شوهرم؟ فاصله بینمون رو پر کردم و بغلش کردم.... کیوت
لیندا « جیهوپ برای اینکه دیگه گریه نکنم شب پیشم موند... از خستگی خیلی زود خوابش برده بود و محو تماشای جیهوپ شده بودم... با دقت تمام اجزای صورتش رو از نظر گذروندم و توی دلم قربون صدقه اش رفتم. .. نمیدونم چقدر این کار رو کردم تا اینکه کم کم پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم
فردای ان روز //
ماریا « با استرس لب پایینم رو گاز گرفتم و پیرهن کوک رو کشیدم ... برگشت و کلافه نگاهم کرد
کوک « ماریا محظ رضای خدا اینقدر دست و پا نزن
ماریا « یاع کوک اگه جیهوپ بفهمه بدون اجازه اومدیم سراغ دختر قبیله هیو یقینا عصبی میشه
کوک « من که کاریش ندارم فقط میخوام بهش بفهمونم اینجا رئیس کیه
ماریا « اگه پادشاه عصبی شد من با تو هیچ نسبتی ندارم هاااا
کوک « این حرفت یادم میمونه
لیندا « صبح همراه جیهوپ مشغول برسی مقاله ها بودیم که تال تال هراسان وارد شد... معمولا آروم بود و این باعث شد استرس بگیرم
جیهوپ « چی شده تال؟ چرا اینقدر پریشونی؟
تال تال « خب... خب شاهزاده و شاهزاده خانم رفتن به قبیله هیو و بانو هیونا رو تا حد مرگ ترسوندن...
جیهوپ « چیییی؟؟؟ زنده اس؟
تال تال « بله... حالش خوبه و اینکه قبیله هیو تعهد کرده دیگه به ملکه بی احترامی نکنه
جیهوپ «*پوزخند ) باورم نمیشه...بالاخره کوک سربلندم کرد
لیندا « یعنی دیگه باهاش دعوا نمیکنی؟
جیهوپ « نه... جدیدا بچه سر به راهی شده..
لیندا « خب خوبه... راستی میتونم برم قدم بزنم؟
جیهوپ « اره اما مهمانی امشب رو فراموش نکن *چشمک
لیندا « بله سرورم... امشب قرار بود بعد از مدت ها دوباره دور هم جمع بشیم... با ماریا رفتیم جنگل و کلی توت و تشمک جمع کردیم و شاد و شنگول برگشتیم قصر اما جو قصر به کلی تغییر کرده بود...!
ماریا « لین.. لیندا اینجا چرا اینجوریه؟
راوی « لیندا لبانش را از هم فاصله داد اما صدای نگران کوک که اونا رو صدا میزد مانع حرف زدنش شد و شکش به یقین تبدیل شد! یقینا یه اتفاقی اوفتاده
کوک « ماریا!!! لیندا... چه خوب که الان اومدید.. سالمید؟ اسیب ندید؟
ماریا « چرا؟ چی شده کوک؟
کوک « راک برگشته...
ادامه فصل دوم //
راوی « جیهوپ مات و مبهوت به لیندا زل زده بود ... دستی روی لبش کشید و گفت
جیهوپ « تو الان....
لیندا « باور کن فقط.... اَهههه اقا حق ندارم شوهرم رو ببوسم؟؟؟؟
جیهوپ « شوهرم؟ فاصله بینمون رو پر کردم و بغلش کردم.... کیوت
لیندا « جیهوپ برای اینکه دیگه گریه نکنم شب پیشم موند... از خستگی خیلی زود خوابش برده بود و محو تماشای جیهوپ شده بودم... با دقت تمام اجزای صورتش رو از نظر گذروندم و توی دلم قربون صدقه اش رفتم. .. نمیدونم چقدر این کار رو کردم تا اینکه کم کم پلک هام سنگین شد و به خواب رفتم
فردای ان روز //
ماریا « با استرس لب پایینم رو گاز گرفتم و پیرهن کوک رو کشیدم ... برگشت و کلافه نگاهم کرد
کوک « ماریا محظ رضای خدا اینقدر دست و پا نزن
ماریا « یاع کوک اگه جیهوپ بفهمه بدون اجازه اومدیم سراغ دختر قبیله هیو یقینا عصبی میشه
کوک « من که کاریش ندارم فقط میخوام بهش بفهمونم اینجا رئیس کیه
ماریا « اگه پادشاه عصبی شد من با تو هیچ نسبتی ندارم هاااا
کوک « این حرفت یادم میمونه
لیندا « صبح همراه جیهوپ مشغول برسی مقاله ها بودیم که تال تال هراسان وارد شد... معمولا آروم بود و این باعث شد استرس بگیرم
جیهوپ « چی شده تال؟ چرا اینقدر پریشونی؟
تال تال « خب... خب شاهزاده و شاهزاده خانم رفتن به قبیله هیو و بانو هیونا رو تا حد مرگ ترسوندن...
جیهوپ « چیییی؟؟؟ زنده اس؟
تال تال « بله... حالش خوبه و اینکه قبیله هیو تعهد کرده دیگه به ملکه بی احترامی نکنه
جیهوپ «*پوزخند ) باورم نمیشه...بالاخره کوک سربلندم کرد
لیندا « یعنی دیگه باهاش دعوا نمیکنی؟
جیهوپ « نه... جدیدا بچه سر به راهی شده..
لیندا « خب خوبه... راستی میتونم برم قدم بزنم؟
جیهوپ « اره اما مهمانی امشب رو فراموش نکن *چشمک
لیندا « بله سرورم... امشب قرار بود بعد از مدت ها دوباره دور هم جمع بشیم... با ماریا رفتیم جنگل و کلی توت و تشمک جمع کردیم و شاد و شنگول برگشتیم قصر اما جو قصر به کلی تغییر کرده بود...!
ماریا « لین.. لیندا اینجا چرا اینجوریه؟
راوی « لیندا لبانش را از هم فاصله داد اما صدای نگران کوک که اونا رو صدا میزد مانع حرف زدنش شد و شکش به یقین تبدیل شد! یقینا یه اتفاقی اوفتاده
کوک « ماریا!!! لیندا... چه خوب که الان اومدید.. سالمید؟ اسیب ندید؟
ماریا « چرا؟ چی شده کوک؟
کوک « راک برگشته...
ادامه فصل دوم //
۴۴۵.۹k
۲۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.