گفت حالیته اصن پیر شدیم؟
گفت حالیته اصن پیر شدیم؟
گفتم حالیمه بابا، هی میگه
گفت نه یعنی میگم زوار مِوار نمونده برامون
گفتم آره آره
بعد برعکس هم دراز کشیدیم روی چمن ها،
نیگا کردیم به آسمون
پای یکیمون دم سر اون یکی
دنیا همیشه سروته قشنگه
ته آسمون، یه ستاره بدبخت ,
تنهایی دور از همه نشسته بود به تماشای تاریکی
گفتم ذبی نیگا اون ته رو
گفت دیدمش عین تو عُنُقه
رفته یه گوشه تنها نشسته فحش میده به دنیا و مافیها
غش غش خندید
دود سیگار پیچید تو خنده هاش،
سرفه کرد،
پاشد نشست
نیگا کرد گفت:
سگ تو مصبت یه سیگارو نمیذاری بکشیم
همونجور درازکش با پام زدم تو کمرش گفتم:
نکبت نکش می میری آخر
گفت یعنی از اینی که مردیم هم بیشتر می میریم؟
جواب نداشتم
ندادم
یه ساعت بعد ترک موتورش دم گوشش گفتم:
ذبی چته باز؟
گفت هوای اینو خیلی دارم برگردم بوشهر
گفتم چند وقته نرفتی؟
گفت بعد مرگ ننه
گفتم هفت ساله؟
گفت هفت سال و سه ماه و دوازده روزه
گفتم خیلی خری
هیچی نگفت
بنا کرد به خوندن، از این مویه بوشهریا
که آدم نمی فهمه چی میگن,
ولی انگار یکی داره دعا می خونه واسه شفای دلش
و خوب می دونه بی اثره
گفتم ذبیح گازشو بیگیر بریم تا بندر
گففت مردونه؟
گفتم مردونه
غش غش خندید
نیم ساعت بعد بندر بودیم
بندر، تو پارک ملته
یه جای پارک یه کشتی فلزی درست کردن واسه بچه ها،
ولی هیچ بچه ای باهاش بازی نمی کنه
ما به نیمکتای دورش میگیم بندر
دوتایی نشستیم تو بندر،
کشتی رو تماشا کردیم
از بس که تنهاتر بود از ما که تنها بودیم ,
یه جوری که هیشکی هیشوخ تنها نبوده
ذبی گفت چه کشتی غمگینیه
گفتم آره ننش مرده حتما
گفت آره به گل نشسته،
آدم ننش می میره به گل می شینه دیگه
گفتم بخواب یه ذره
دراز کشید رو نیمکت، سرش رو گذاشت رو پام گفت سگ مصب یه قصه بگو بخوابم
گفتم یکی بود، یکی نبود
یه ذبیح مردانی بود،
بچه گناوه، بزرگ شده بوشهر، آواره تهران
یه شب از شبهای پاییز نود و چهار،
وسط محوطه آسایشگاه مهرگان،
رفیق شد با یه بچه تهرون
که اومده بود تحقیق کنه واسه فیلمنامه.
یه شب از شبهای شبهای پاییز نود و هفت؛
تو پارک ملت، دلشون گرفت،
دلشون آواز بوشهری خواست،
هیشکی نبود آواز بخونه، همونجا تو سکوت یخ زدن ننه مرده ها
حالا باهار که بیاد، یخشون که آب بشه،
دوتایی قلم مو دست می گیرن کشتی پیر رو رنگ میکنن می زنن به دریا.
میرن تا بوشهر. تا ته دنیا. تا یه جایی که ننه نمیره. خوابیدی؟
ذبی خوابش برده بود. نشستم به تماشای ستاره تک افتاده ته آسمون. گفتم یه قصه بگو بخوابم قارداش. ستاره گفت: و روز هست، و شب هست، و ساعات نفرین. ساعات نفرین نه شبند نه روز. نه خوابی نه بیدار. گم می شوی در هزارتوی ذهنت، تا کی کسی پیدایت کند، به تازیانه ای، یا بوسه ای، یا قرص سبزرنگی.
خلاص....
#حمید_سلیمی
گفتم حالیمه بابا، هی میگه
گفت نه یعنی میگم زوار مِوار نمونده برامون
گفتم آره آره
بعد برعکس هم دراز کشیدیم روی چمن ها،
نیگا کردیم به آسمون
پای یکیمون دم سر اون یکی
دنیا همیشه سروته قشنگه
ته آسمون، یه ستاره بدبخت ,
تنهایی دور از همه نشسته بود به تماشای تاریکی
گفتم ذبی نیگا اون ته رو
گفت دیدمش عین تو عُنُقه
رفته یه گوشه تنها نشسته فحش میده به دنیا و مافیها
غش غش خندید
دود سیگار پیچید تو خنده هاش،
سرفه کرد،
پاشد نشست
نیگا کرد گفت:
سگ تو مصبت یه سیگارو نمیذاری بکشیم
همونجور درازکش با پام زدم تو کمرش گفتم:
نکبت نکش می میری آخر
گفت یعنی از اینی که مردیم هم بیشتر می میریم؟
جواب نداشتم
ندادم
یه ساعت بعد ترک موتورش دم گوشش گفتم:
ذبی چته باز؟
گفت هوای اینو خیلی دارم برگردم بوشهر
گفتم چند وقته نرفتی؟
گفت بعد مرگ ننه
گفتم هفت ساله؟
گفت هفت سال و سه ماه و دوازده روزه
گفتم خیلی خری
هیچی نگفت
بنا کرد به خوندن، از این مویه بوشهریا
که آدم نمی فهمه چی میگن,
ولی انگار یکی داره دعا می خونه واسه شفای دلش
و خوب می دونه بی اثره
گفتم ذبیح گازشو بیگیر بریم تا بندر
گففت مردونه؟
گفتم مردونه
غش غش خندید
نیم ساعت بعد بندر بودیم
بندر، تو پارک ملته
یه جای پارک یه کشتی فلزی درست کردن واسه بچه ها،
ولی هیچ بچه ای باهاش بازی نمی کنه
ما به نیمکتای دورش میگیم بندر
دوتایی نشستیم تو بندر،
کشتی رو تماشا کردیم
از بس که تنهاتر بود از ما که تنها بودیم ,
یه جوری که هیشکی هیشوخ تنها نبوده
ذبی گفت چه کشتی غمگینیه
گفتم آره ننش مرده حتما
گفت آره به گل نشسته،
آدم ننش می میره به گل می شینه دیگه
گفتم بخواب یه ذره
دراز کشید رو نیمکت، سرش رو گذاشت رو پام گفت سگ مصب یه قصه بگو بخوابم
گفتم یکی بود، یکی نبود
یه ذبیح مردانی بود،
بچه گناوه، بزرگ شده بوشهر، آواره تهران
یه شب از شبهای پاییز نود و چهار،
وسط محوطه آسایشگاه مهرگان،
رفیق شد با یه بچه تهرون
که اومده بود تحقیق کنه واسه فیلمنامه.
یه شب از شبهای شبهای پاییز نود و هفت؛
تو پارک ملت، دلشون گرفت،
دلشون آواز بوشهری خواست،
هیشکی نبود آواز بخونه، همونجا تو سکوت یخ زدن ننه مرده ها
حالا باهار که بیاد، یخشون که آب بشه،
دوتایی قلم مو دست می گیرن کشتی پیر رو رنگ میکنن می زنن به دریا.
میرن تا بوشهر. تا ته دنیا. تا یه جایی که ننه نمیره. خوابیدی؟
ذبی خوابش برده بود. نشستم به تماشای ستاره تک افتاده ته آسمون. گفتم یه قصه بگو بخوابم قارداش. ستاره گفت: و روز هست، و شب هست، و ساعات نفرین. ساعات نفرین نه شبند نه روز. نه خوابی نه بیدار. گم می شوی در هزارتوی ذهنت، تا کی کسی پیدایت کند، به تازیانه ای، یا بوسه ای، یا قرص سبزرنگی.
خلاص....
#حمید_سلیمی
۱۵.۶k
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.