عشق ویرانگر۲
پارت۱۲
_بلاخره پیدات کردم فرشته کوچولو خوشحالم که خوبی خوشحالم که زنده ای حتی اگه مثل قبل عاشقم نباشی قول میدم بازم عاشقت کنم قول میدم حافظت برگرده فرشته خوشگل من
نمیدونم چرا ولی از شنیدن حرفاش ته دلم قند اب میشد و عروسی بود هی قلب اروم باش ما هنوز نمیدونیم چی شده قبلا قلبم میگفت احمق اون فکر میکرد خوابی چجوری دروغ بگه ولی مغزم قبول نمیکرد چشمام گرم شد خواب افتادم چشمام باز کردم سنا کجاست تهیونگ کجاست؟
بلند شدم که دوباره دوباره سر درد دوباره خاطره خودکشی دریا خوب شدن چشمام اعتراف تهیونگ اعتراف خودم چی شد این روزای خوب مال منه ؟بعد چند دقیقه حالم خوب شد رفتم پایین به حرفای تهیونگ الان امید پیدا کردم سنا و تهیونگ داشتن باهم اشپزی میکردن و میخندیدن رفتم جلو و بهشون نزدیک شدم و به دیوار تکیه دادم و کارای این پدر و دختر نگاه میکردم و میخندیدم بعد چند مین متوجه حضور من شدم اول نفهمیدم ولی بعد چند دقیقه جدی شدم و لبخند کوتاهی زدم
و نشستم روی صندلی
_بلاخره خانوم بیدار شدن؟
+بلهههه
سنا اومد تو بغلم موهاشو بوس کردم و بهش لبخندی زدم
+دختر گلم خوب خوابید؟
_یعنی چی؟ من فقط اضافم من مهم نیست خوب خوابیدم یا نه
منو سنا شروع کردیم به خندیدن
+باشه شما خوب خوابیدید اقای کیم؟
_نه اینجوری نمیشه
اومد جلو م و پشست رو زمین اول پیشونیم بوسید و سرشو اورد جلو احساس عجبی داشتم ولی نمیشد اروم رفتم و خواستم لپشو ببوسم که سرشو برگردون و جلوی چشای سنا رو گرفت بعد وند مین نفس نفس زنان رفت عقب و سنا با هیجان
٪بابا بوسش کرد بابا بوسش کرد
با حرص نگاش کردم تهیونگ سنا رو بغل کرد
_فضول خانوم وقتی چشاتو میجیرم یعنی نباید بفهمی چه اتفاقی داره خیوفته
٪تو بد گرفتی دیدم
_من بد گرفتم اره تو باید چشاتو میبستی
شروع کرد به قلقلک دادن این بچه بعد نیم ساعت غذا خوردن با کلی اذیت کردن سنا و تهیونگ بلند شدم ولی با سرگیجه . سیاهی رفتن چشام خواستم بشینم ولی رفتم به خمتدکارا میخواستم کمک بکنم بشقابارو برداشتم رفتم سمت اشپزخونه ولی با سرگیجه و سیاهی مطلق همه جا بشقابا افتاد رو زمین و خورد شد با دست افتادم رو زمین و دردی رو دستم احساس کردم و صدا های تهیونگ گریه های سنا توی مغزم اکو میشد تا اینکه دیگه صداهم نشنیدم وقتی بیدار شدم تهیونگ دیدم که رو مبل نشسته و از عصبانیت سرخ شده اروم صداش کردم
+تهیونگ
بعد چند دقیقه به خودش اومد تا منو دید که به هوش اومدم اومد نزدیکم و سرمو گذاشت رو سینش بعد چند مین اوردم بیرون ولی...
شرط ۱۸ لایک
۳۰ کامنت
_بلاخره پیدات کردم فرشته کوچولو خوشحالم که خوبی خوشحالم که زنده ای حتی اگه مثل قبل عاشقم نباشی قول میدم بازم عاشقت کنم قول میدم حافظت برگرده فرشته خوشگل من
نمیدونم چرا ولی از شنیدن حرفاش ته دلم قند اب میشد و عروسی بود هی قلب اروم باش ما هنوز نمیدونیم چی شده قبلا قلبم میگفت احمق اون فکر میکرد خوابی چجوری دروغ بگه ولی مغزم قبول نمیکرد چشمام گرم شد خواب افتادم چشمام باز کردم سنا کجاست تهیونگ کجاست؟
بلند شدم که دوباره دوباره سر درد دوباره خاطره خودکشی دریا خوب شدن چشمام اعتراف تهیونگ اعتراف خودم چی شد این روزای خوب مال منه ؟بعد چند دقیقه حالم خوب شد رفتم پایین به حرفای تهیونگ الان امید پیدا کردم سنا و تهیونگ داشتن باهم اشپزی میکردن و میخندیدن رفتم جلو و بهشون نزدیک شدم و به دیوار تکیه دادم و کارای این پدر و دختر نگاه میکردم و میخندیدم بعد چند مین متوجه حضور من شدم اول نفهمیدم ولی بعد چند دقیقه جدی شدم و لبخند کوتاهی زدم
و نشستم روی صندلی
_بلاخره خانوم بیدار شدن؟
+بلهههه
سنا اومد تو بغلم موهاشو بوس کردم و بهش لبخندی زدم
+دختر گلم خوب خوابید؟
_یعنی چی؟ من فقط اضافم من مهم نیست خوب خوابیدم یا نه
منو سنا شروع کردیم به خندیدن
+باشه شما خوب خوابیدید اقای کیم؟
_نه اینجوری نمیشه
اومد جلو م و پشست رو زمین اول پیشونیم بوسید و سرشو اورد جلو احساس عجبی داشتم ولی نمیشد اروم رفتم و خواستم لپشو ببوسم که سرشو برگردون و جلوی چشای سنا رو گرفت بعد وند مین نفس نفس زنان رفت عقب و سنا با هیجان
٪بابا بوسش کرد بابا بوسش کرد
با حرص نگاش کردم تهیونگ سنا رو بغل کرد
_فضول خانوم وقتی چشاتو میجیرم یعنی نباید بفهمی چه اتفاقی داره خیوفته
٪تو بد گرفتی دیدم
_من بد گرفتم اره تو باید چشاتو میبستی
شروع کرد به قلقلک دادن این بچه بعد نیم ساعت غذا خوردن با کلی اذیت کردن سنا و تهیونگ بلند شدم ولی با سرگیجه . سیاهی رفتن چشام خواستم بشینم ولی رفتم به خمتدکارا میخواستم کمک بکنم بشقابارو برداشتم رفتم سمت اشپزخونه ولی با سرگیجه و سیاهی مطلق همه جا بشقابا افتاد رو زمین و خورد شد با دست افتادم رو زمین و دردی رو دستم احساس کردم و صدا های تهیونگ گریه های سنا توی مغزم اکو میشد تا اینکه دیگه صداهم نشنیدم وقتی بیدار شدم تهیونگ دیدم که رو مبل نشسته و از عصبانیت سرخ شده اروم صداش کردم
+تهیونگ
بعد چند دقیقه به خودش اومد تا منو دید که به هوش اومدم اومد نزدیکم و سرمو گذاشت رو سینش بعد چند مین اوردم بیرون ولی...
شرط ۱۸ لایک
۳۰ کامنت
۳.۸k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.