part13
یک ماه بعد
شب
ا/ت
داشتم تلویزیون میدیم
×: خانم
ا/ت: بله
×:ما میتونیم تشریف ببریم ساعت کارمون تموم شده
ا/ت: اره میتونید برید
چرا نمیاد خیلی دیر شده
ا/ت: یه لحظه میگم اقا تاحالا پیش اومده دیر از سرکار بیاد
×: اره اقا سرش خیلی شلوغه
ا/ت: باشه ممنون
نکنه دوباره رفته پیش اون دختره
یک ساعت بعد
ا/ت: اومدی؟
یونگی: اره
ا/ت: صبر کن شام میزارم الان بخوریم
یونگی: باشه من میرم یه دوش بگیرم
ا/ت: باشه
چند دقیقه بعد
یونگی: اومدم
ا/ت:بیا اینروزا دیر میای سرت خیلی شلوغه؟
یونگی: اره خیلی خسته میشم شاید فردا هم خیلی دیر کردم نمیخواد منتظر بمونی تو شامتو بخور
ا/ت: نه من منتظر میمونم
یونگی: اگه میتونی خب بمون خب من دیگه نمیخوام میرم بخوابم شب بخیر
ا/ت: شب بخیر
ظرفارو جمع کردم بردم و رفتم خوابیدم
فردا
خونه مامانم بودم
ا/ت: اجی خیلی دلم برات تنگ شده بود
(میسو خواهر دوقلو ا/ت)
میسو: منم همینطور ولی خیلی از دستت ناراحتم دختر ازدواج کردی به من نگفتی
ا/ت: یهویی شد
میسو: مگه از قبل باهم نبودید
یه نگاهی به یونگی کردم
ا/ت: باهم بودیم ولی یهویی شد دیگه
میسو: یهویی؟ دارم خاله میشم😁
ا/ت: نههه
میسو: چرا عصبانی میشی
ا/ت: منظورم این بود تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم همین
میسو: فهمیدم میدونم خیلی همو دوست دارید هروز بهم زنگ میزدی میگفتی با جانی بیرونی
دستمو گذاشتم رو دهنش
یونگی؛ جانی؟
م: نه اشتباهی گفت منظورش یونگی بوده میسو دخترم یونگی چرا حواست نیست
میسو: اها یونگی ببخشید راستی یونگی اشناست مامان اسم دوست بچگی ا/ت هم یونگی بود
یونگی: دوست بچگی؟
ا/ت: اره دوست بچگیم اسمش هم یونگی بوده زخم گردنم هم که بهت گفتم همون پسرست
میسو: اره یونگی بود ا/ت بهش میگفت نونکی من باهاش صمیمی نبودم و ازش متنفر بودم فک میکردم میخواد خواهری بین منو ا/ت رو خراب کنه چون ا/ت خیلی دوسش داشت که حتی خانوادهامون هم میگفتن دوست دارند بچه ها وقتی بزرگ شدن باهم ازدواج کنم
ا/ت: میسو تروخدا بسه اینا برای بچگیه من که از بچگی تا الان دیگه ندیدمش
م: ولی من خیلی دوسش دارم ببینمش
یونگی: چطور شد رابطتون باهم کم شد
م: ما خونمون رو عوض کردیم
یونگی: اها یعنی هیچ خبری ازشون ندارید
م: نه
ا/ت: خب بسه دیگه اینارو بزارید کنار میشه بریم یونگی بریم خونه
یونگی: باشه منم کار دارم بریم خونه
خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم
ا/ت: میشه این جایی که میگم بریم
یونگی: باشه
ا/ت: وقت داری؟
یونگی: اره
چند دقیقه بعد
یونگی: اینجاست؟
ا/ت: اره اینجاست این محله قدمیمون هست خواستم ببینیش امروز میسو یادم انداخت هوس کردم بیام اینجا خیلی خوشگه
یونگی:چرا منو اوردی اینجا
ا/ت: گفتم شاید کنجکاو باشی این خونه ماست اینم خونه همسایمون
#فیک
شب
ا/ت
داشتم تلویزیون میدیم
×: خانم
ا/ت: بله
×:ما میتونیم تشریف ببریم ساعت کارمون تموم شده
ا/ت: اره میتونید برید
چرا نمیاد خیلی دیر شده
ا/ت: یه لحظه میگم اقا تاحالا پیش اومده دیر از سرکار بیاد
×: اره اقا سرش خیلی شلوغه
ا/ت: باشه ممنون
نکنه دوباره رفته پیش اون دختره
یک ساعت بعد
ا/ت: اومدی؟
یونگی: اره
ا/ت: صبر کن شام میزارم الان بخوریم
یونگی: باشه من میرم یه دوش بگیرم
ا/ت: باشه
چند دقیقه بعد
یونگی: اومدم
ا/ت:بیا اینروزا دیر میای سرت خیلی شلوغه؟
یونگی: اره خیلی خسته میشم شاید فردا هم خیلی دیر کردم نمیخواد منتظر بمونی تو شامتو بخور
ا/ت: نه من منتظر میمونم
یونگی: اگه میتونی خب بمون خب من دیگه نمیخوام میرم بخوابم شب بخیر
ا/ت: شب بخیر
ظرفارو جمع کردم بردم و رفتم خوابیدم
فردا
خونه مامانم بودم
ا/ت: اجی خیلی دلم برات تنگ شده بود
(میسو خواهر دوقلو ا/ت)
میسو: منم همینطور ولی خیلی از دستت ناراحتم دختر ازدواج کردی به من نگفتی
ا/ت: یهویی شد
میسو: مگه از قبل باهم نبودید
یه نگاهی به یونگی کردم
ا/ت: باهم بودیم ولی یهویی شد دیگه
میسو: یهویی؟ دارم خاله میشم😁
ا/ت: نههه
میسو: چرا عصبانی میشی
ا/ت: منظورم این بود تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم همین
میسو: فهمیدم میدونم خیلی همو دوست دارید هروز بهم زنگ میزدی میگفتی با جانی بیرونی
دستمو گذاشتم رو دهنش
یونگی؛ جانی؟
م: نه اشتباهی گفت منظورش یونگی بوده میسو دخترم یونگی چرا حواست نیست
میسو: اها یونگی ببخشید راستی یونگی اشناست مامان اسم دوست بچگی ا/ت هم یونگی بود
یونگی: دوست بچگی؟
ا/ت: اره دوست بچگیم اسمش هم یونگی بوده زخم گردنم هم که بهت گفتم همون پسرست
میسو: اره یونگی بود ا/ت بهش میگفت نونکی من باهاش صمیمی نبودم و ازش متنفر بودم فک میکردم میخواد خواهری بین منو ا/ت رو خراب کنه چون ا/ت خیلی دوسش داشت که حتی خانوادهامون هم میگفتن دوست دارند بچه ها وقتی بزرگ شدن باهم ازدواج کنم
ا/ت: میسو تروخدا بسه اینا برای بچگیه من که از بچگی تا الان دیگه ندیدمش
م: ولی من خیلی دوسش دارم ببینمش
یونگی: چطور شد رابطتون باهم کم شد
م: ما خونمون رو عوض کردیم
یونگی: اها یعنی هیچ خبری ازشون ندارید
م: نه
ا/ت: خب بسه دیگه اینارو بزارید کنار میشه بریم یونگی بریم خونه
یونگی: باشه منم کار دارم بریم خونه
خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم
ا/ت: میشه این جایی که میگم بریم
یونگی: باشه
ا/ت: وقت داری؟
یونگی: اره
چند دقیقه بعد
یونگی: اینجاست؟
ا/ت: اره اینجاست این محله قدمیمون هست خواستم ببینیش امروز میسو یادم انداخت هوس کردم بیام اینجا خیلی خوشگه
یونگی:چرا منو اوردی اینجا
ا/ت: گفتم شاید کنجکاو باشی این خونه ماست اینم خونه همسایمون
#فیک
- ۳۰.۵k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط