از زبان انیا
از زبان انیا
لوید : فهمیدی؟
انیا : درسام چی میشه
لوید : الان دری خون شدی
انیا : ولی
لوید : ولی وجود نداره
انیا : خب.....
لوید : خب؟
انیا : درس هام چی ...امتحان داریم
( دروغ میگه )
لوید : من از برنامه هات خبر دارم...امتحان ندارین
ذهن انیا : ای بابا.....اینم کار نکرد
لوید : خب؟ جواب ؟
انیا : باشه نمیرم
گوشی لوی هم زنگ خورد ...دوباره معموریت داشت
لوید : یک معموریت دارم ..باید برم
گوشی یور هم زنگ خورد
یور : منم باید برم یک خائن عوضی رو بکشم
انیا : شما..برید ..من مراقب خودمم
داخل مدرسه ))))
دامیان : هزار باره دارم بهش زنگ میزنم جواب نمیده بکی
بکی : ای خدا ای خدا...... جواب نمنم نمیده ...هاااا دارهذانیا زنگ میزنه
انیا هم ماجرا رو تعریف کرد
دانیان : با این بابا ای که شما داری
انیا : میشه بیای خونه ما
دامیان : الان با بکی میایم
چند دقیقه بعد )))))))
انیا : الان چکار کنیم
بکی : خدایا
دامیان : چطور ازدواج کنیم حالا ؟
انیا : فرار کنیم
بکی : هر سه نفرمون ؟
انیا : ارع
بکی و دامیان : موافقم
انیا : لباسامون رو جمع کنیم و بریم
لباساشون جمع مردن و سوار ماشین دامیان شدن
رفتن خونه جنگلی برون از شهر
انیا : خیلی خوشحالم پیش همیم
دامیان : منم جان دلم
بکی : برین داخل
دو ساعت بعد )))))))
لوید و یور داشتن دنبال انیا میگشتن
و خانواده ی دامیان و بکی
خیلی خانواده ها ترسیده بودن
ولی بچه ها داشتن کیف میکردن
((((((((( بچه ها دیگه جیزی به ذهنم نمیاد
تا بعد ))))))))))))))
پایان پارت ۱۰
لوید : فهمیدی؟
انیا : درسام چی میشه
لوید : الان دری خون شدی
انیا : ولی
لوید : ولی وجود نداره
انیا : خب.....
لوید : خب؟
انیا : درس هام چی ...امتحان داریم
( دروغ میگه )
لوید : من از برنامه هات خبر دارم...امتحان ندارین
ذهن انیا : ای بابا.....اینم کار نکرد
لوید : خب؟ جواب ؟
انیا : باشه نمیرم
گوشی لوی هم زنگ خورد ...دوباره معموریت داشت
لوید : یک معموریت دارم ..باید برم
گوشی یور هم زنگ خورد
یور : منم باید برم یک خائن عوضی رو بکشم
انیا : شما..برید ..من مراقب خودمم
داخل مدرسه ))))
دامیان : هزار باره دارم بهش زنگ میزنم جواب نمیده بکی
بکی : ای خدا ای خدا...... جواب نمنم نمیده ...هاااا دارهذانیا زنگ میزنه
انیا هم ماجرا رو تعریف کرد
دانیان : با این بابا ای که شما داری
انیا : میشه بیای خونه ما
دامیان : الان با بکی میایم
چند دقیقه بعد )))))))
انیا : الان چکار کنیم
بکی : خدایا
دامیان : چطور ازدواج کنیم حالا ؟
انیا : فرار کنیم
بکی : هر سه نفرمون ؟
انیا : ارع
بکی و دامیان : موافقم
انیا : لباسامون رو جمع کنیم و بریم
لباساشون جمع مردن و سوار ماشین دامیان شدن
رفتن خونه جنگلی برون از شهر
انیا : خیلی خوشحالم پیش همیم
دامیان : منم جان دلم
بکی : برین داخل
دو ساعت بعد )))))))
لوید و یور داشتن دنبال انیا میگشتن
و خانواده ی دامیان و بکی
خیلی خانواده ها ترسیده بودن
ولی بچه ها داشتن کیف میکردن
((((((((( بچه ها دیگه جیزی به ذهنم نمیاد
تا بعد ))))))))))))))
پایان پارت ۱۰
۶.۵k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.