از زبان الکس
از زبان الکس
به جولیا گفتم که دامیان و انیا میخوان ازدواج کنن
جولیا : ها...امکان نداره....امکان نداره.....نه...نه.....باید یک کاری کنیم..
الکس : اونا دیگه میخوان ازدواج کنن.....جکار کنیم ؟
جولیا : باید اول ۸ ستاره رو بگیریم ...بعدش ..ادامش رو میگم
جرخش دوربین به سمت اکیب))))))
از زبان انیا
دامیان : یعنی بابات میزاره من و تو ازدواج کنیم انیا
انیا : نمیدونم ......
بکی : خب.....الان جکار کنیم ؟؟
انیا : یک نقشه دارم
جولیوس ، بکی ، دامیان : چی ؟
انیا : تغیر شکل بدیم و بریم تو شهر
دامیان : خب ؟
انیا : بعدش من و تو ، دامیان ، بریم ازدواج کنیم
دامیان ( سرخ شدن ) : به همین سادگی ؟ اگه معمور های سازمان بابات ما رو ببینن و بگیرنمون چی ؟
انیا : وقتی تغیر شکل دادیم چطور بگیرن؟
دامیان : خب...
انیا : یا نقشه دوم
دامیان : خب ؟
انیا : بریم یک جایی که معمور ها هستن
دامیان ( با تعجب ) : خب ؟!
انیا : بعد لباسامون پاره پوره
بکی : خب ؟
جولیوس : خب خب ؟
انیا : بعد بگیم که ما فرار کردیم که شما ها به ازدواج من و دامیان راضی باشین ولی اخرش نزدیک بود غذای حیوانات شیم ...بعدشم اونا میترسن و من و دامیان میتونیم ازدواج کنیم
دامیان : خوب نقشه ای هست
از زبان نویسنده
موقعییت : بعد از انجام شدن نقشه )))))
مکان : خانه انیا اینا )))
لوید : الان خوبی دخترم ؟
یور : بیا این دمنوش رو بخور
انیا : من حالم خوبه
ذهن لوید : ای دامیان عوضی ....کاری کردی که دخترم به این روز بوفته ....
ذهن انیا : نقشه بود بابا ...فقط همین
یور : بخور دختره گلم
لوید : استراحت کن
مکان : خانه بکی اینا )))))
مادر بکی : واقعا که دخترم ....نباید این کار رو میکردی
بکی : من باهاشون رفتم ولی فکر نمیکردم که اینجوری بشه
مادر بکی : خب نباید میرفتی
بکی : مامان میشه برق رو خاموش کنی بخوابم
مادر بکی : باشه
ذهن بکی : ای خدایا ...مامانمم خیلی سوال پیچم میکنه
مکان : خانه دامیان اینا )))))))
ملیندا : پسرم خوبی ؟ به چیزی که نیاز نداری ؟
دامیان : بابا کجاس
ملیندا : بابات هم ادم فرستاده بود دنبالت ...ولی تا فهمید پیدا شدی خوشحال شد
دامیان : راس میگی
ملیندا : من تا الان چند بار بهت دروغ گفتم
دامیان : هیچ بار
ملیندا : خب...من میرم ..استراحت کن
دامیان : باشه
مکان : خانه جولیوس اینا ))))))))
مادر جولیوس : تو باید به فکر درس هات و سلامتیت میبودی تا این کارا ...واقعا که......از دستت خیلی عصبی هستم
جولیوس : خب
مادر جولیوس : ساکت
پدر جولیوس : هق با مادرته .... بیا بریم برون از اتاق تا کمی جولیوس استراحت کنه
☆پایان پارت ۱۰ ☆
به جولیا گفتم که دامیان و انیا میخوان ازدواج کنن
جولیا : ها...امکان نداره....امکان نداره.....نه...نه.....باید یک کاری کنیم..
الکس : اونا دیگه میخوان ازدواج کنن.....جکار کنیم ؟
جولیا : باید اول ۸ ستاره رو بگیریم ...بعدش ..ادامش رو میگم
جرخش دوربین به سمت اکیب))))))
از زبان انیا
دامیان : یعنی بابات میزاره من و تو ازدواج کنیم انیا
انیا : نمیدونم ......
بکی : خب.....الان جکار کنیم ؟؟
انیا : یک نقشه دارم
جولیوس ، بکی ، دامیان : چی ؟
انیا : تغیر شکل بدیم و بریم تو شهر
دامیان : خب ؟
انیا : بعدش من و تو ، دامیان ، بریم ازدواج کنیم
دامیان ( سرخ شدن ) : به همین سادگی ؟ اگه معمور های سازمان بابات ما رو ببینن و بگیرنمون چی ؟
انیا : وقتی تغیر شکل دادیم چطور بگیرن؟
دامیان : خب...
انیا : یا نقشه دوم
دامیان : خب ؟
انیا : بریم یک جایی که معمور ها هستن
دامیان ( با تعجب ) : خب ؟!
انیا : بعد لباسامون پاره پوره
بکی : خب ؟
جولیوس : خب خب ؟
انیا : بعد بگیم که ما فرار کردیم که شما ها به ازدواج من و دامیان راضی باشین ولی اخرش نزدیک بود غذای حیوانات شیم ...بعدشم اونا میترسن و من و دامیان میتونیم ازدواج کنیم
دامیان : خوب نقشه ای هست
از زبان نویسنده
موقعییت : بعد از انجام شدن نقشه )))))
مکان : خانه انیا اینا )))
لوید : الان خوبی دخترم ؟
یور : بیا این دمنوش رو بخور
انیا : من حالم خوبه
ذهن لوید : ای دامیان عوضی ....کاری کردی که دخترم به این روز بوفته ....
ذهن انیا : نقشه بود بابا ...فقط همین
یور : بخور دختره گلم
لوید : استراحت کن
مکان : خانه بکی اینا )))))
مادر بکی : واقعا که دخترم ....نباید این کار رو میکردی
بکی : من باهاشون رفتم ولی فکر نمیکردم که اینجوری بشه
مادر بکی : خب نباید میرفتی
بکی : مامان میشه برق رو خاموش کنی بخوابم
مادر بکی : باشه
ذهن بکی : ای خدایا ...مامانمم خیلی سوال پیچم میکنه
مکان : خانه دامیان اینا )))))))
ملیندا : پسرم خوبی ؟ به چیزی که نیاز نداری ؟
دامیان : بابا کجاس
ملیندا : بابات هم ادم فرستاده بود دنبالت ...ولی تا فهمید پیدا شدی خوشحال شد
دامیان : راس میگی
ملیندا : من تا الان چند بار بهت دروغ گفتم
دامیان : هیچ بار
ملیندا : خب...من میرم ..استراحت کن
دامیان : باشه
مکان : خانه جولیوس اینا ))))))))
مادر جولیوس : تو باید به فکر درس هات و سلامتیت میبودی تا این کارا ...واقعا که......از دستت خیلی عصبی هستم
جولیوس : خب
مادر جولیوس : ساکت
پدر جولیوس : هق با مادرته .... بیا بریم برون از اتاق تا کمی جولیوس استراحت کنه
☆پایان پارت ۱۰ ☆
۶.۵k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.