از زبان انیا
از زبان انیا
از دامیان پرسیدم....
انیا : دامیان درس هامون چی میشه ؟
دامیان : به یکی از دوستان گفتم تکالیف و چیز های دیگه رو برام بفرسته
بکی هم حموم بود ...
بکی : شامپو تموم شد برام میاری انیا
انیا : شامپو که پر بود......نکنه خوردیش
دامیان هم زد زیر خنده
بکی : نخند دامیاااان
انیا : الان برات میارم
بعد از ظهر رفته بودیم پیاده روی
انیا : تا الان بابام هزار بار زنگ زده
دامیان : بابا منم
بکی : گوشی منم پر از زنگه ...
صدای یکی از دشت بوته ها اومد
اون کسی نبود جز
جولیوس پسر عمو دامیان
دامیان : تو اینحا جکار میکنی جولیوس
جولیوس : منم فرار کردم .....
بکی : بیا بریم خونه
ذهن انیا : ای بابا...نمیدونم چرا از جولیوس بدم میاد
دامیان : بیا بیا
جولیوس : خب ..شنیدم که شما دو نفر میخواین ازدواج کنین
انیا و دامیان : تو از کجا میدونی
جولیوس : از بچه های کلاس شنیدم
بکی : امممم...جولیوس ...
جولیوس : جانم ؟
بکی : هست نسبت به من...چیی؟
ذهن انیا و دامیان : از دمیتروس درس نگرفتی ؟
جولیوس ( سرخ شدن ) : ها.....خب.....یکمی.........یزره......انگاره....واقعا....دو...ست......دارم...
بکی هم از هوس رفت
جولیوس ، انیا ، دامیان : بکییییییی
مکان : داخل خونه جنگلی ))))))
از زبان انیا
انیا : کی عاشق بکی شدی
جولیوس : احساس میکنم دارم بازجویی میشم
انیا : بکی با برادر دامیان اشنا شد ...عاشق هم شدن ...ولی برادر دامیان به بکی خیانت کرد
الان باید بک ادم مناسب رو برای بکی انتخواب کنیم
دامیان : من به پسر عموم هم اعتماد دارم هم نه ..... یک جوری بین ۵۰- ۵۰ عه
جولیوس : خودتون چی.....خودتون برای زندگی با هم مناسبین
انیا : ما ۱۵ ساله هم رو میشناسیم
دامیان : توی این ۱۵ سال کاملا هم رو شناختیم
جولیوس : اها ...ولی من ادم مناسبیم
بکی : جو...لی...وس
جولیوس : چی شده
بکی : عا...شق....می ؟
جولیوس ( سرخ شدن ) : خب..چطور بگم.....اره...دوست ......دارم..
ذهن دامیان و انیا : باید به جولیوس اعتماد کنیم
و به ابن ترتیب من و دامیان و جولیوس و بکی شدیم یک اکیپ ۴ نفره
جرخش دوربین به سمت ویلیام و جیمز ))))
جیمز : چه خبر از بکی خانم ویلیام
ویلیام : باید دلش رو به دست بیارم و مال و انوال بکی رو بدزدم
جیمز : از این کار مطمئنی ؟
ویلیام : تو سرت تو کار خودت باشه ...
جیمز : دلم داره برای انیا خانم شور میزنه ...گفتن که با بکی خانم و دامیان عوضی کم شدن
ویلیام : الان فقط بکی برام مهمه که رنده باشه
جرخش دوربین به سمت جولیا و الکس ))))))))))
جولیا : باید ممتاز شیم که نقشمون عملی شه الکس
الکس : اره ...شنیدم که یک پسر به اسم جیمز عاشق انیاس ...و اینکه ......
جولیا : ولی چی؟ ( با داد )
الکس : از یکی شنیدم انیا و دامیان میخوان ازدواج کنن
پایان پارت ۱۰
از دامیان پرسیدم....
انیا : دامیان درس هامون چی میشه ؟
دامیان : به یکی از دوستان گفتم تکالیف و چیز های دیگه رو برام بفرسته
بکی هم حموم بود ...
بکی : شامپو تموم شد برام میاری انیا
انیا : شامپو که پر بود......نکنه خوردیش
دامیان هم زد زیر خنده
بکی : نخند دامیاااان
انیا : الان برات میارم
بعد از ظهر رفته بودیم پیاده روی
انیا : تا الان بابام هزار بار زنگ زده
دامیان : بابا منم
بکی : گوشی منم پر از زنگه ...
صدای یکی از دشت بوته ها اومد
اون کسی نبود جز
جولیوس پسر عمو دامیان
دامیان : تو اینحا جکار میکنی جولیوس
جولیوس : منم فرار کردم .....
بکی : بیا بریم خونه
ذهن انیا : ای بابا...نمیدونم چرا از جولیوس بدم میاد
دامیان : بیا بیا
جولیوس : خب ..شنیدم که شما دو نفر میخواین ازدواج کنین
انیا و دامیان : تو از کجا میدونی
جولیوس : از بچه های کلاس شنیدم
بکی : امممم...جولیوس ...
جولیوس : جانم ؟
بکی : هست نسبت به من...چیی؟
ذهن انیا و دامیان : از دمیتروس درس نگرفتی ؟
جولیوس ( سرخ شدن ) : ها.....خب.....یکمی.........یزره......انگاره....واقعا....دو...ست......دارم...
بکی هم از هوس رفت
جولیوس ، انیا ، دامیان : بکییییییی
مکان : داخل خونه جنگلی ))))))
از زبان انیا
انیا : کی عاشق بکی شدی
جولیوس : احساس میکنم دارم بازجویی میشم
انیا : بکی با برادر دامیان اشنا شد ...عاشق هم شدن ...ولی برادر دامیان به بکی خیانت کرد
الان باید بک ادم مناسب رو برای بکی انتخواب کنیم
دامیان : من به پسر عموم هم اعتماد دارم هم نه ..... یک جوری بین ۵۰- ۵۰ عه
جولیوس : خودتون چی.....خودتون برای زندگی با هم مناسبین
انیا : ما ۱۵ ساله هم رو میشناسیم
دامیان : توی این ۱۵ سال کاملا هم رو شناختیم
جولیوس : اها ...ولی من ادم مناسبیم
بکی : جو...لی...وس
جولیوس : چی شده
بکی : عا...شق....می ؟
جولیوس ( سرخ شدن ) : خب..چطور بگم.....اره...دوست ......دارم..
ذهن دامیان و انیا : باید به جولیوس اعتماد کنیم
و به ابن ترتیب من و دامیان و جولیوس و بکی شدیم یک اکیپ ۴ نفره
جرخش دوربین به سمت ویلیام و جیمز ))))
جیمز : چه خبر از بکی خانم ویلیام
ویلیام : باید دلش رو به دست بیارم و مال و انوال بکی رو بدزدم
جیمز : از این کار مطمئنی ؟
ویلیام : تو سرت تو کار خودت باشه ...
جیمز : دلم داره برای انیا خانم شور میزنه ...گفتن که با بکی خانم و دامیان عوضی کم شدن
ویلیام : الان فقط بکی برام مهمه که رنده باشه
جرخش دوربین به سمت جولیا و الکس ))))))))))
جولیا : باید ممتاز شیم که نقشمون عملی شه الکس
الکس : اره ...شنیدم که یک پسر به اسم جیمز عاشق انیاس ...و اینکه ......
جولیا : ولی چی؟ ( با داد )
الکس : از یکی شنیدم انیا و دامیان میخوان ازدواج کنن
پایان پارت ۱۰
۷.۹k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.