خان زاده پارت133
#خان_زاده #پارت133
مقنعه مو جلوی آینه صاف کردم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون رفتم.
با دیدنش روی مبل چند لحظه ای ایستادم.
بیچاره با اون هیکل بزرگش روی این کاناپه خوابیده.
اه به تو چه آیلین.
به آشپزخونه رفتم و تند تند وسایل صبحانه رو براشون آماده کردم. همون لحظه در اتاق باز شد و مامان اهورا اومد بیرون. نفسم و فوت کردم. امید داشتم بدون دیدن اینا برم اما کو شانس؟
به سمتش رفتم و گفتم
_سلام مادر جون.
باهام رو بوسی کرد و با خوش رویی گفت
_سلام به روی ماهت خوبی؟
_خوبم ممنون.ارباب و مهتاب بیدار شدن؟
سر تکون داد و گفت
_مهتاب که تو حمومه اربابم آفتاب نزده رفت بیرون.
با صدامون اهورا بیدار شد!
کش و قوسی به بدنش داد و با صدای خواب آلود سلام کرد.
نگاهم و ازش گرفتم و مادر و پسرو تنها گذاشتم. به آشپزخونه رفتم و چای گذاشتم..میز و کامل چیدم و گفتم
_صبحانه آمادست.با اجازه تون من برم مدرسه.
اهورا در حالی که صورتش رو خشک میکرد گفت
_بشین صبحانه تو بخور خودم می رسونمت.
ساندویچی که برای خودم آماده کرده بودم و توی کیفم گذاشتم و بدون جواب دادن بهش خواستم از کنارش عبور کنم که سد راهم شد.
نگاهم و به زمین دوختم و گفتم
_برو کنار.
انگار حالیش نبود طلاق گرفتیم.با صدای محکمی گفت
_گفتم می رسونمت.
نتونستم جواب بدم چون همون لحظه مامانش اومد تو و با دیدن میز گفت
_چه زحمتی کشیدی. خوب خودتم بشین یکی دو لقمه بخور بعد برو هنوز که خیلی زوده.
قبل از مخالفت کردنم دستم توی دست مردونه ای اسیر شد
چنان تکونی خوردم و عقب رفتم که دستم چسبید به سماور و آخم بلند شد.
نگران گفت
_چی شد؟
باز خواست دستمو بگیره که عقب رفتم و گفتم
_خوبم چیزی نشد.
مامانش باز زبون نیش مارش و نشونم داد
_مواظب باش عروس.من از در وارد شدم فهمیدم کلی از وسیله ها نیست نگو تو شکستی شون. حالا درسته جهاز نخریدی اما خونه ی خودته دیگه دلت باید بسوزه.
دستم و زیر شیر آب گرفتم و جواب ندادم.
حضورش و پشت سرم حس کردم. آروم گفت
_حداقل بذار ببینم چه طوری سوخت.
کنارش زدم و کوله مو برداشتم و سرسنگین گفتم
_من برم عجله دارم.
داشتم کفشامو پام میکردم که اهورا توی این فاصله کتش رو برداشت و گفت
_می رسونمت.
🍁 🍁 🍁 🍁
مقنعه مو جلوی آینه صاف کردم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون رفتم.
با دیدنش روی مبل چند لحظه ای ایستادم.
بیچاره با اون هیکل بزرگش روی این کاناپه خوابیده.
اه به تو چه آیلین.
به آشپزخونه رفتم و تند تند وسایل صبحانه رو براشون آماده کردم. همون لحظه در اتاق باز شد و مامان اهورا اومد بیرون. نفسم و فوت کردم. امید داشتم بدون دیدن اینا برم اما کو شانس؟
به سمتش رفتم و گفتم
_سلام مادر جون.
باهام رو بوسی کرد و با خوش رویی گفت
_سلام به روی ماهت خوبی؟
_خوبم ممنون.ارباب و مهتاب بیدار شدن؟
سر تکون داد و گفت
_مهتاب که تو حمومه اربابم آفتاب نزده رفت بیرون.
با صدامون اهورا بیدار شد!
کش و قوسی به بدنش داد و با صدای خواب آلود سلام کرد.
نگاهم و ازش گرفتم و مادر و پسرو تنها گذاشتم. به آشپزخونه رفتم و چای گذاشتم..میز و کامل چیدم و گفتم
_صبحانه آمادست.با اجازه تون من برم مدرسه.
اهورا در حالی که صورتش رو خشک میکرد گفت
_بشین صبحانه تو بخور خودم می رسونمت.
ساندویچی که برای خودم آماده کرده بودم و توی کیفم گذاشتم و بدون جواب دادن بهش خواستم از کنارش عبور کنم که سد راهم شد.
نگاهم و به زمین دوختم و گفتم
_برو کنار.
انگار حالیش نبود طلاق گرفتیم.با صدای محکمی گفت
_گفتم می رسونمت.
نتونستم جواب بدم چون همون لحظه مامانش اومد تو و با دیدن میز گفت
_چه زحمتی کشیدی. خوب خودتم بشین یکی دو لقمه بخور بعد برو هنوز که خیلی زوده.
قبل از مخالفت کردنم دستم توی دست مردونه ای اسیر شد
چنان تکونی خوردم و عقب رفتم که دستم چسبید به سماور و آخم بلند شد.
نگران گفت
_چی شد؟
باز خواست دستمو بگیره که عقب رفتم و گفتم
_خوبم چیزی نشد.
مامانش باز زبون نیش مارش و نشونم داد
_مواظب باش عروس.من از در وارد شدم فهمیدم کلی از وسیله ها نیست نگو تو شکستی شون. حالا درسته جهاز نخریدی اما خونه ی خودته دیگه دلت باید بسوزه.
دستم و زیر شیر آب گرفتم و جواب ندادم.
حضورش و پشت سرم حس کردم. آروم گفت
_حداقل بذار ببینم چه طوری سوخت.
کنارش زدم و کوله مو برداشتم و سرسنگین گفتم
_من برم عجله دارم.
داشتم کفشامو پام میکردم که اهورا توی این فاصله کتش رو برداشت و گفت
_می رسونمت.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۰.۲k
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.