خان زاده پارت131
#خان_زاده #پارت131
اهورا بود...حس کردم قلبم از کار افتاد.
لعنتی انگار نمیدونه ما نامحرمیم و نباید عین گاو بیاد داخل.
خواستم چشمامو باز کنم اما پشیمون شدم. از طرفی عذاب وجدان موهای بازم که روی بالش پهن شده بود و لباس آستین کوتاهم از طرف دیگه... این قلب لعنتی.
چون موهام توی صورتم بود تونستم نامحسوس گوشه ی پلکم و باز کنم.
داشت کتش رو در میآورد..
سر در نمی آوردم. چرا نمی رفت؟
روی تخت نشست.پلکام و بستم و از تکون تخت فهمیدم دراز کشید..
بی تحمل خواستم چشمام و باز کنم و با لگد بیرونش کنم که دستش روی موهام نشست.
خیلی خره اگه نفهمیده باشه بیدارم چون صدای قلبم کر کننده شده بود.
نفس بلندی کشید.با حس گرمای دستش روی دستم دیگه طاقت نیاوردم و چشمام و باز کردم و برای اینکه ضایع نشم اول گیج خواب به صورتش نگاه کردم و بعد متحیر گفتم
_تو اینجا چی کار میکنی؟
بدون اینکه نگاه تب دارش و از صورتم برداره گفت
_نمیدونم.
بلند شدم و با عصبانیت گفتم
_حق نداری هر وقت خواستی بیای خونه ی من.
انگار اصلا صدامو نمی شنید.واسه خودش گفت
_به مامانش معرفیت کرد؟
چشمام و ریز کردم و گفتم
_چی میگی تو؟
_سامان و میگم. میخوای زنش بشی؟
با حرص گفتم
_به تو چه هان؟به تو چه؟
از جاش بلند شد و خواست به سمتم بیاد که در اتاق و باز کردم و گفتم
_برو بیرون اهورا.زن حاملت و اربابم اینجان.نخواه داد و بزنم و بگم از کجا اومدی.
🍁 🍁 🍁 🍁
اهورا بود...حس کردم قلبم از کار افتاد.
لعنتی انگار نمیدونه ما نامحرمیم و نباید عین گاو بیاد داخل.
خواستم چشمامو باز کنم اما پشیمون شدم. از طرفی عذاب وجدان موهای بازم که روی بالش پهن شده بود و لباس آستین کوتاهم از طرف دیگه... این قلب لعنتی.
چون موهام توی صورتم بود تونستم نامحسوس گوشه ی پلکم و باز کنم.
داشت کتش رو در میآورد..
سر در نمی آوردم. چرا نمی رفت؟
روی تخت نشست.پلکام و بستم و از تکون تخت فهمیدم دراز کشید..
بی تحمل خواستم چشمام و باز کنم و با لگد بیرونش کنم که دستش روی موهام نشست.
خیلی خره اگه نفهمیده باشه بیدارم چون صدای قلبم کر کننده شده بود.
نفس بلندی کشید.با حس گرمای دستش روی دستم دیگه طاقت نیاوردم و چشمام و باز کردم و برای اینکه ضایع نشم اول گیج خواب به صورتش نگاه کردم و بعد متحیر گفتم
_تو اینجا چی کار میکنی؟
بدون اینکه نگاه تب دارش و از صورتم برداره گفت
_نمیدونم.
بلند شدم و با عصبانیت گفتم
_حق نداری هر وقت خواستی بیای خونه ی من.
انگار اصلا صدامو نمی شنید.واسه خودش گفت
_به مامانش معرفیت کرد؟
چشمام و ریز کردم و گفتم
_چی میگی تو؟
_سامان و میگم. میخوای زنش بشی؟
با حرص گفتم
_به تو چه هان؟به تو چه؟
از جاش بلند شد و خواست به سمتم بیاد که در اتاق و باز کردم و گفتم
_برو بیرون اهورا.زن حاملت و اربابم اینجان.نخواه داد و بزنم و بگم از کجا اومدی.
🍁 🍁 🍁 🍁
۱۰.۸k
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.