زوال عشق پارت بیست و شیش مهدیه عسگری
#زوال_عشق_ #پارت_بیست_و_شیش #مهدیه_عسگری
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:هدف تو از بوسیدن من چی بود؟!...تو چشمام زل زد و گفت:چون عاشقتم...
چند ثانیه نگاش کردم و یهو بلند زدم زیر خنده...
گیج داشت نگام میکرد...خندم و قطع کردم و با پوزخند گفتم:هه...یا باز شوخیت گرفته یا اینکه میخای دستم بندازی....همونجور که روی هوا بود چسبوندم به دیوار و دستاشو که دوطرف رونام گذاشته بود آوردشون بالا و صورتمو قاب گرفت و با لحن غمگینی گفت: کاش شوخی بود...بعد از اتفاق دیشب سعی کردم بات سرد بشم ولی نتونستم....
هه باورم نمیشه منی که انقد خدای غرور بودم وایسم جلوی یه دختر و بگم دوست دارم....
آب دهنمو با شُک قورت دادم...نه انگار شوخی نمیکرد...دلو زدم به دریا و گفتم:بردیا منم از تو بدم نمیاد مخصوصا بعد از اتفاق دیشب...لبخند تموم صورتشو پوشوند...باورم نمیشه بردیا داره لبخند میزنه!!!...پس حتما خیلی خوشحال...آروم گونمو بوسید و گفت:داری جدی میگی هانا؟!...اروم سرمو تکون دادم که لباشو با ولع گذاشت رو لبام....
سه روز از اعترافمون بهم میگذره....
روز اول بردیا انقدر ضایه بازی درآورد که نسرین جون و مریم فهمیدن و هردومونو بغل کردن و بهمون تبریک گفتن...
بردیا بهم محبت میکرد البته نه با حرف بلکه عملی....
مثلا سر سفره همونطور که داشت با نسرین جون حرف میزد برام آب یا نوشابه میریخت...وقتی از سرکار میومد برام یه هدیه کوچولو میآورد...
ولی هیچوقت مثله این عشقای سوسولی بهم مستقیم غیر از اون یبار اعتراف به دوست داشتنم نکرد...بلکه با رفتاراش بهم ثابت کرد...
ولی هنوزم شدید غیرتی بود....گاهی خیلی کم باهم بحثمون میشد که زود آشتی میکردیم....
امروز قرار بود خاله بردیا بیاد خونشون...
از بردیا شنیده بودم که یه پسر همسن بردیا داره و یه دختر که دوسال از من کوچکتره...
نگاهی به خودم تو آینه انداختم...یه تونیک آبی روشن و شلوار تنگ سفید...موهامو هم فرق کج کرده بودم و ملایم آرایش کرده بودم...شال سفیدمو هم روی سرم انداختم که دستای بزرگی دور شکمم حلقه شد....
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:هدف تو از بوسیدن من چی بود؟!...تو چشمام زل زد و گفت:چون عاشقتم...
چند ثانیه نگاش کردم و یهو بلند زدم زیر خنده...
گیج داشت نگام میکرد...خندم و قطع کردم و با پوزخند گفتم:هه...یا باز شوخیت گرفته یا اینکه میخای دستم بندازی....همونجور که روی هوا بود چسبوندم به دیوار و دستاشو که دوطرف رونام گذاشته بود آوردشون بالا و صورتمو قاب گرفت و با لحن غمگینی گفت: کاش شوخی بود...بعد از اتفاق دیشب سعی کردم بات سرد بشم ولی نتونستم....
هه باورم نمیشه منی که انقد خدای غرور بودم وایسم جلوی یه دختر و بگم دوست دارم....
آب دهنمو با شُک قورت دادم...نه انگار شوخی نمیکرد...دلو زدم به دریا و گفتم:بردیا منم از تو بدم نمیاد مخصوصا بعد از اتفاق دیشب...لبخند تموم صورتشو پوشوند...باورم نمیشه بردیا داره لبخند میزنه!!!...پس حتما خیلی خوشحال...آروم گونمو بوسید و گفت:داری جدی میگی هانا؟!...اروم سرمو تکون دادم که لباشو با ولع گذاشت رو لبام....
سه روز از اعترافمون بهم میگذره....
روز اول بردیا انقدر ضایه بازی درآورد که نسرین جون و مریم فهمیدن و هردومونو بغل کردن و بهمون تبریک گفتن...
بردیا بهم محبت میکرد البته نه با حرف بلکه عملی....
مثلا سر سفره همونطور که داشت با نسرین جون حرف میزد برام آب یا نوشابه میریخت...وقتی از سرکار میومد برام یه هدیه کوچولو میآورد...
ولی هیچوقت مثله این عشقای سوسولی بهم مستقیم غیر از اون یبار اعتراف به دوست داشتنم نکرد...بلکه با رفتاراش بهم ثابت کرد...
ولی هنوزم شدید غیرتی بود....گاهی خیلی کم باهم بحثمون میشد که زود آشتی میکردیم....
امروز قرار بود خاله بردیا بیاد خونشون...
از بردیا شنیده بودم که یه پسر همسن بردیا داره و یه دختر که دوسال از من کوچکتره...
نگاهی به خودم تو آینه انداختم...یه تونیک آبی روشن و شلوار تنگ سفید...موهامو هم فرق کج کرده بودم و ملایم آرایش کرده بودم...شال سفیدمو هم روی سرم انداختم که دستای بزرگی دور شکمم حلقه شد....
۲.۴k
۰۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.