زوال عشق پارت بیست و هفت مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_بیست_و_هفت #مهدیه_عسگری
از تو آینه نگاه کردم که دیدم بردیاست که با یه لبخند شیرین داره نگام میکنه...برگشتم سمتش که بوسه ی دلنشین روی لبام زد که چشمام از لذت بسته شد...
وقتی چشمامو باز کردم بردیا رو دیدم که با لبخند خاصی براندازم میکنه....یهو اخماش رفت تو هم و گفت:موهاتو بکن تو دوست ندارم عرشیا(پسرخالش)موهای زن منو ببینه....
ای خدا باز شروع شد....
چون حوصله بحث نداشتم شالمو کشیدم جلو که با لبخند محکم لبمو بوسید که جیغم دراومد و چپ چپ نگاش کردم ....
وقتی خالش اینا اومدن باهاشون سلام و علیک کردیم که با دیدن من متعجب شدن...
نسرین جون اینو از نگاشون خوند و با لبخند دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت:معرفی میکنم عروس گلم هانا جون....خواهرش با تعجب گفت:وا آبجی چرا به ما چیزی نگفتی؟!...نسرین جون لبخند صبوری زد و گفت:مهلقا جون عزیزم هنوز خبری نیست که فعلا بچها با هم نامزدن...دو روز بعد از صیغه نسرین جون دوتا انگشتر نقره برای هردومون خرید....
مهلقا جون خودش خیلی مهربون بود و عرشیا هم پسر خیلی متشخصی بود و معلوم بود تحصیل کرده است ولی دخترشون خیلی هرز بود....همش چشش به بردیا بود که دوست داشتم گردنشو بشکنم....
قیافه قشنگی هم نداشت...خیلیم ریز بود....
نسرین جون همرو به نشستن دعوت کرد و منم رفتم چایی بیارم...
چایی ها رو با حوصله تو لیوانا ریختم و اروم سینی رو برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون که خشکم زد....
بردیا دستشو انداخته بود دور شونهای ملیسا(دخترخالش)و مشغول بگو بخند بودن....
از تو آینه نگاه کردم که دیدم بردیاست که با یه لبخند شیرین داره نگام میکنه...برگشتم سمتش که بوسه ی دلنشین روی لبام زد که چشمام از لذت بسته شد...
وقتی چشمامو باز کردم بردیا رو دیدم که با لبخند خاصی براندازم میکنه....یهو اخماش رفت تو هم و گفت:موهاتو بکن تو دوست ندارم عرشیا(پسرخالش)موهای زن منو ببینه....
ای خدا باز شروع شد....
چون حوصله بحث نداشتم شالمو کشیدم جلو که با لبخند محکم لبمو بوسید که جیغم دراومد و چپ چپ نگاش کردم ....
وقتی خالش اینا اومدن باهاشون سلام و علیک کردیم که با دیدن من متعجب شدن...
نسرین جون اینو از نگاشون خوند و با لبخند دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت:معرفی میکنم عروس گلم هانا جون....خواهرش با تعجب گفت:وا آبجی چرا به ما چیزی نگفتی؟!...نسرین جون لبخند صبوری زد و گفت:مهلقا جون عزیزم هنوز خبری نیست که فعلا بچها با هم نامزدن...دو روز بعد از صیغه نسرین جون دوتا انگشتر نقره برای هردومون خرید....
مهلقا جون خودش خیلی مهربون بود و عرشیا هم پسر خیلی متشخصی بود و معلوم بود تحصیل کرده است ولی دخترشون خیلی هرز بود....همش چشش به بردیا بود که دوست داشتم گردنشو بشکنم....
قیافه قشنگی هم نداشت...خیلیم ریز بود....
نسرین جون همرو به نشستن دعوت کرد و منم رفتم چایی بیارم...
چایی ها رو با حوصله تو لیوانا ریختم و اروم سینی رو برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون که خشکم زد....
بردیا دستشو انداخته بود دور شونهای ملیسا(دخترخالش)و مشغول بگو بخند بودن....
۳.۱k
۰۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.