زوال عشق پارت بیست و هشت مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_بیست_و_هشت #مهدیه_عسگری
با خشم نگاشون کردم و دستام میلرزید و فنجونای توی سینی تکون میخوردن....خداروشکر هیچکس حواسش نبود...یهو سر بردیا اومد بالا و انقد حواسش پرت بود که متوجه حال بدم نشد...برای همین با لبخند به کنار دستش اشاره کرد که کنارشون روی مبل سه نفره بشینم...اخم غلیظی بهش کردم و رومو ازش گرفتم که اونم اخماش درهم شد....
چایی رو جلوی همه گرفتم که ملیسا با ناز و عشوه کلی معطل کرد و خاست چایی رو بردار که کمی سینی رو شل کردم که ریخت روش و جیغش دراومد...
همه هول از جاشون بلند شدن که منم الکی خودمو زدم به اون راه و گفتم:ای وااااای چیشد؟!....
همه گفتن اشکالی نداره ولی ملیسا با خشم و چشم غره نگام میکرد....
ولی بردیا با یه شیطنت و خنده توی چشماش نگام میکرد....ولی من رومو ازش گرفتم که اخم ظریفی بین ابروهاش نقش بست....
ملیسا رفت لباساشو عوض کنه منم پیش نسرین جون نشسته بودم و به بحث بین خودش و مهلقاجون گوش میدادم که صدای بردیا به گوشم رسید:هانا عزیزم میشه یه لحظه بیای اتاقم کارت دارم...
دیدم همه دارن نگاه میکنن ناچار از جام بلند شدم و همراهش وارد اتاقش شدم که درو بست ...برگشتم سمتش و دست به سینه با اخم گفتم:چیه چی میخای؟!...پوف کلافه ای کشید و یهو بغلم کرد که اولش مات موندم ولی بعد به خودم اومدم و سعی کردم از بغلش بیام بیرون که فهمید و محکمتر بغلم کرد....با خشم ولی صدایی کنترل شده گفتم:ولم کن بردیااا ولممم کن وگرنه جیغ میزنم همه بریزن داخل...سرشو کمی فاصله داد و توی چشمام زل زد و گفت:ببین هانا منو ملیسا کاملا معمولی دست گردن همدیگه انداخته بودیم و داشتیم شوخی میکردیم و تازه فک میکردم چون از خانواده سطح بالایی هستی برات عادی باشه....
پوزخندی زدمو گفتم:عه پس اگه منم همین طوری دست مینداختم گردن عرشیا تو چیزی نمی گفتی؟!....
دستاش مشت شدن و با خشم گفت:همه چیو باهم قاطی نکن بعدم تو نسبتی با عرشیا نداری که بخای ازاین غلطا بکنی....
پوزخندی زدمو گفتم:منم چندان ناراحت نمیشم تو با یه دختر معمولی بگو بخند کنی ولی نه دختری که بهت چشم داره....با تعجب گفت:ولی منو ملیسا همدیگرو مثله خواهر و برادر میبینیم...
با پوزخند گفتم:تو شاید ولی من دخترم و جنس نگاه های ملیسا رو میشناسم...بعدم تنه ای بهش زدم و از اتاق رفتم بیرون...
با خشم نگاشون کردم و دستام میلرزید و فنجونای توی سینی تکون میخوردن....خداروشکر هیچکس حواسش نبود...یهو سر بردیا اومد بالا و انقد حواسش پرت بود که متوجه حال بدم نشد...برای همین با لبخند به کنار دستش اشاره کرد که کنارشون روی مبل سه نفره بشینم...اخم غلیظی بهش کردم و رومو ازش گرفتم که اونم اخماش درهم شد....
چایی رو جلوی همه گرفتم که ملیسا با ناز و عشوه کلی معطل کرد و خاست چایی رو بردار که کمی سینی رو شل کردم که ریخت روش و جیغش دراومد...
همه هول از جاشون بلند شدن که منم الکی خودمو زدم به اون راه و گفتم:ای وااااای چیشد؟!....
همه گفتن اشکالی نداره ولی ملیسا با خشم و چشم غره نگام میکرد....
ولی بردیا با یه شیطنت و خنده توی چشماش نگام میکرد....ولی من رومو ازش گرفتم که اخم ظریفی بین ابروهاش نقش بست....
ملیسا رفت لباساشو عوض کنه منم پیش نسرین جون نشسته بودم و به بحث بین خودش و مهلقاجون گوش میدادم که صدای بردیا به گوشم رسید:هانا عزیزم میشه یه لحظه بیای اتاقم کارت دارم...
دیدم همه دارن نگاه میکنن ناچار از جام بلند شدم و همراهش وارد اتاقش شدم که درو بست ...برگشتم سمتش و دست به سینه با اخم گفتم:چیه چی میخای؟!...پوف کلافه ای کشید و یهو بغلم کرد که اولش مات موندم ولی بعد به خودم اومدم و سعی کردم از بغلش بیام بیرون که فهمید و محکمتر بغلم کرد....با خشم ولی صدایی کنترل شده گفتم:ولم کن بردیااا ولممم کن وگرنه جیغ میزنم همه بریزن داخل...سرشو کمی فاصله داد و توی چشمام زل زد و گفت:ببین هانا منو ملیسا کاملا معمولی دست گردن همدیگه انداخته بودیم و داشتیم شوخی میکردیم و تازه فک میکردم چون از خانواده سطح بالایی هستی برات عادی باشه....
پوزخندی زدمو گفتم:عه پس اگه منم همین طوری دست مینداختم گردن عرشیا تو چیزی نمی گفتی؟!....
دستاش مشت شدن و با خشم گفت:همه چیو باهم قاطی نکن بعدم تو نسبتی با عرشیا نداری که بخای ازاین غلطا بکنی....
پوزخندی زدمو گفتم:منم چندان ناراحت نمیشم تو با یه دختر معمولی بگو بخند کنی ولی نه دختری که بهت چشم داره....با تعجب گفت:ولی منو ملیسا همدیگرو مثله خواهر و برادر میبینیم...
با پوزخند گفتم:تو شاید ولی من دخترم و جنس نگاه های ملیسا رو میشناسم...بعدم تنه ای بهش زدم و از اتاق رفتم بیرون...
۲.۲k
۰۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.