p
p.1
همهچی از یه شب آروم شروع شد...
جونگکوک با عشق تمام داشت توی آشپزخونه ماکارونی درست میکرد. اونم نه هر ماکارونیای…
ماکارونی با گوشت قلقلی، پنیر فراوون دونهدونه احساسات یک انسان بالغ...
ا.ت دم دربود یه نگاه به قابلمه انداخت و گفت:
– «وای جونگکوک! اینو خودت پختی؟»
جونگکوک، با غرور در حالی که کفگیر رو چرخ میداد:
– «آره، فقط واسه خودم. چون دیشب غذامو خوردی!»
ا.ت لبخند شیطنتآمیزی زد و آروم رفت سمت قابلمه…
– «ببین من فقط یه قاشق میچشم!»
جونگکوک که داشت بشقابش رو آماده میکرد، برگشت:
– «همون یه قاشق آخرین قاشق منه!»
اما دیگه دیر شده بود...
ا.ت یه قاشق برداشت، گذاشت تو دهنش، چشمهاش بسته شد...
– «اوه خدای من... این یه اثر هنریه!»
جونگکوک با حالت شوکه و لرزونی گفت:
– «تو... تو واقعاً خوردیش؟! اون قاشقِ آخرِ پنیردارم بود!»
همهچی از یه شب آروم شروع شد...
جونگکوک با عشق تمام داشت توی آشپزخونه ماکارونی درست میکرد. اونم نه هر ماکارونیای…
ماکارونی با گوشت قلقلی، پنیر فراوون دونهدونه احساسات یک انسان بالغ...
ا.ت دم دربود یه نگاه به قابلمه انداخت و گفت:
– «وای جونگکوک! اینو خودت پختی؟»
جونگکوک، با غرور در حالی که کفگیر رو چرخ میداد:
– «آره، فقط واسه خودم. چون دیشب غذامو خوردی!»
ا.ت لبخند شیطنتآمیزی زد و آروم رفت سمت قابلمه…
– «ببین من فقط یه قاشق میچشم!»
جونگکوک که داشت بشقابش رو آماده میکرد، برگشت:
– «همون یه قاشق آخرین قاشق منه!»
اما دیگه دیر شده بود...
ا.ت یه قاشق برداشت، گذاشت تو دهنش، چشمهاش بسته شد...
– «اوه خدای من... این یه اثر هنریه!»
جونگکوک با حالت شوکه و لرزونی گفت:
– «تو... تو واقعاً خوردیش؟! اون قاشقِ آخرِ پنیردارم بود!»
- ۴۲.۰k
- ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط