پارت نوزدهـم"
#پارت_نوزدهـم"
هات چاکلتـم دستم بود و خیلی بی حوصله و ریلکس از پله های کمپانی میرفتـم بالا ک با دیدن صحنه ی روبروم هات چاکلت پرید تو گلوم و شروع کردم ب سرفه کردن..چندبار با دست زدم ب سینـم و ب روبرو نگاه کردم
.
.
.
شوگا:نـه.. من فقد بعضی وقتا ب اینجا ی سر میزنـم..
رئیس کمپانی گفت: مشکلـی نیست.. و بعد نگاه شوگا کرد و لبخندی زد ..شوگا هم دست ب سینه نگاهم کرد و پوزخندی زد..رئیسمون اومد جلوی من و گفت: یکی از سهامدار های جدید شرکت هستن.. ک البته سونبه ی شما محسوب میشـن و احترام گذاشتن بهـش.. حرفشو قطع کردم و انگشت اشارم و بردم بالا و اداشو در اوردم و گفتم: جزو واجباته!
شوگا با چشمای گرد نگاهم میکرد..
سونبه: تو..ادای من و در اوردی؟ کراواتشو کشیدم ک توی نیم سانتی صورتم قرار گرفت و گفتم: میخوای اخراجم کنی؟زود باش..! خودت میدونی ک جای دیگه ای نمیتونی مثل من گیر بیاری.. و بعد ب شوگا زبون درازی کردم و توی اتاقم روی صندلیم نشستم..
اومد روبروم نشست..متوجه شدم کسی روبروی من نشسته ولی نمیدونستم یونگی بود..همونطوری ک سوم روی میز بود با بی حوصلگی گفتم: امروز طرح بی طرح..برید بیرون!
لبخندی زد و گفت: ولی نقاشیات از من همیشه خوشگل میشـن..
با ذوق سرم و اوردم بالا و نگاهش کردم..
شوگا:راستـی..وقتی بهم زبون درازی کردی.. منم نقاشیت و کشیدم..
یونا:ببینم؟
دفترشو گرفت سمتم..با دیدن چیزی ک کشیده بود سعی کردم خونسرد باشم و کتکش نزنم..یه میمون کشیده بود ک زبونشو اورده بود بیرون!
دستم و گذاشتم روی سرم و گفتم:میدونـی..تاحالا هیچ آدمی نتونسته بود انقد من و عصبانی کنه.. رفتم سمتش ک بلند خندید..مثل همون موقع تو جنگل..
با خندینش کم کم منم خندم گرفت و دوتایی بلند خندیدیم:)
.
شوگا: فردا وقت داری؟
یونا:چطور؟
شوگا:پس فردا تولد خواهر هوپیه.. توعم ک باهاش صمیمی هستـی.. منم از بچگی خواهرشو میدیدم و.. از هردومون خواستن ک باهم بـریم..
یونا:خـب..ک چی؟
شوگا:مـیشـه..ب..با..باهم..ب..بریم؟
یونا: من یکم کار دارم ! میشه تنهام بزاری..؟شوگا:ولی.. دستشو گرفتم و کشیدم و ب سمت در راهنماییش کردم.. گفت:چته روانـی؟ گفتن یه "نه" انقد سختـه؟ یونا:برو بیرون..هولش دادم بیرون و در رو بستم و ب در تکیـه دادم.
داد زد:نوع رفتارت اصلا خوب نـبود.. مطمئن باش بزودی همینطوری باهات رفتار میکنـم!
پوزخندی زدم و گفتم:باشه مین یونگی.. بی صبرانه منتظرش هستم.. صدای نفس نفس زدناش از پشت در رو شنیدم.. !
*۱ساعت بعد*
اصلا یادم نبود تولد خواهره هوپیه و منم دعوت بودم.. مرسی مین یونگی..مرسی ک یادم انداختی.. در رو باز کردم و از بغل در نگاه کردم ک شوگا این اطراف نباشه.. چون میدونستـم اگر اینجا بود حسابم و میرسـید..
((پایان پارت ۱۹))**
هات چاکلتـم دستم بود و خیلی بی حوصله و ریلکس از پله های کمپانی میرفتـم بالا ک با دیدن صحنه ی روبروم هات چاکلت پرید تو گلوم و شروع کردم ب سرفه کردن..چندبار با دست زدم ب سینـم و ب روبرو نگاه کردم
.
.
.
شوگا:نـه.. من فقد بعضی وقتا ب اینجا ی سر میزنـم..
رئیس کمپانی گفت: مشکلـی نیست.. و بعد نگاه شوگا کرد و لبخندی زد ..شوگا هم دست ب سینه نگاهم کرد و پوزخندی زد..رئیسمون اومد جلوی من و گفت: یکی از سهامدار های جدید شرکت هستن.. ک البته سونبه ی شما محسوب میشـن و احترام گذاشتن بهـش.. حرفشو قطع کردم و انگشت اشارم و بردم بالا و اداشو در اوردم و گفتم: جزو واجباته!
شوگا با چشمای گرد نگاهم میکرد..
سونبه: تو..ادای من و در اوردی؟ کراواتشو کشیدم ک توی نیم سانتی صورتم قرار گرفت و گفتم: میخوای اخراجم کنی؟زود باش..! خودت میدونی ک جای دیگه ای نمیتونی مثل من گیر بیاری.. و بعد ب شوگا زبون درازی کردم و توی اتاقم روی صندلیم نشستم..
اومد روبروم نشست..متوجه شدم کسی روبروی من نشسته ولی نمیدونستم یونگی بود..همونطوری ک سوم روی میز بود با بی حوصلگی گفتم: امروز طرح بی طرح..برید بیرون!
لبخندی زد و گفت: ولی نقاشیات از من همیشه خوشگل میشـن..
با ذوق سرم و اوردم بالا و نگاهش کردم..
شوگا:راستـی..وقتی بهم زبون درازی کردی.. منم نقاشیت و کشیدم..
یونا:ببینم؟
دفترشو گرفت سمتم..با دیدن چیزی ک کشیده بود سعی کردم خونسرد باشم و کتکش نزنم..یه میمون کشیده بود ک زبونشو اورده بود بیرون!
دستم و گذاشتم روی سرم و گفتم:میدونـی..تاحالا هیچ آدمی نتونسته بود انقد من و عصبانی کنه.. رفتم سمتش ک بلند خندید..مثل همون موقع تو جنگل..
با خندینش کم کم منم خندم گرفت و دوتایی بلند خندیدیم:)
.
شوگا: فردا وقت داری؟
یونا:چطور؟
شوگا:پس فردا تولد خواهر هوپیه.. توعم ک باهاش صمیمی هستـی.. منم از بچگی خواهرشو میدیدم و.. از هردومون خواستن ک باهم بـریم..
یونا:خـب..ک چی؟
شوگا:مـیشـه..ب..با..باهم..ب..بریم؟
یونا: من یکم کار دارم ! میشه تنهام بزاری..؟شوگا:ولی.. دستشو گرفتم و کشیدم و ب سمت در راهنماییش کردم.. گفت:چته روانـی؟ گفتن یه "نه" انقد سختـه؟ یونا:برو بیرون..هولش دادم بیرون و در رو بستم و ب در تکیـه دادم.
داد زد:نوع رفتارت اصلا خوب نـبود.. مطمئن باش بزودی همینطوری باهات رفتار میکنـم!
پوزخندی زدم و گفتم:باشه مین یونگی.. بی صبرانه منتظرش هستم.. صدای نفس نفس زدناش از پشت در رو شنیدم.. !
*۱ساعت بعد*
اصلا یادم نبود تولد خواهره هوپیه و منم دعوت بودم.. مرسی مین یونگی..مرسی ک یادم انداختی.. در رو باز کردم و از بغل در نگاه کردم ک شوگا این اطراف نباشه.. چون میدونستـم اگر اینجا بود حسابم و میرسـید..
((پایان پارت ۱۹))**
۲۸.۳k
۲۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.