بالاخره یاد می گیری

بالاخره یاد می گیری
رفتن اتفاقی ست اجتناب ناپذیر
و پر از منطق های محکم
و ماندن هراسی ست تکراری لابه لای امید های واهی
و پوسته نازک احساست
می شود سنگواره ای از تجربه ها
و دیگر نمی ترسی
و دیگر به صدای قدم های هیچکس
به خود نمیلرزی
 

((پریسا زابلی پور))
دیدگاه ها (۲)

رادیو داشت آهنگی از آرو پِرت پخش میکرد كه تا اون روز نشنیده ...

رک بگویم... از همه رنجیده ام! از غریب و آشنا ترسیده ام با مر...

خاطره هانه می کُشند، نه زنده می کنندآنها مانند یک بمب ساعتید...

در آستانه فصلی سرددر محفل عزای آینه‌هاو اجتماع سوگوار تجربه‌...

چپتر ۴ _ شعله ای در دلروزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.زند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط