سر صبحی،پشت لپتاپ نشسته بودم یهو عزراعیل اومد تو اتاقم.با
سر صبحی،پشت لپتاپ نشسته بودم یهو عزراعیل اومد تو اتاقم.با صدای خوفناکی گفت:وقتت رسیده ای انسان!یووهاهاها👿 لپتاپو سریع بستم.با خشم نگاش کردم گفتم: در زدن بلد نیستی؟؟!!😠
به نظر جا خورد.گلوشو صاف کرد و گفت:هیچ میدونی من کیم؟من مرگ توام!یوهاهاها👿
همونجور پوکر نگاش کردمو گفتم: خب😐
صداش پایینتر اومد: نترسیدی؟😕
"برا چی بترسم؟مرگ حقه!در ضمن یوهاهاها گفتن علان خیلی خز شده😐 "
حالا اون پوکر شده بود:" ینی هیچی نداری که به خاطرش ناراحت بشی؟"
"بزار فک کنم...اممم...راستش نه زیاد.فقط یه فیلم دانلود کرده بودم حسابیم گیگ برده بود هنو نتونستم ببینم😑 اون دنیا نمیشه دید؟😐 "
مرگ نشستو دستشو گذاشت زیر چونش:"ناموصا بزرگترین دغدغه ات همینه؟😐 "
"والا فردا شبم مهمونیم.عمم دسپختش خوبه ولی بهتر حوصله فامیلارو ندارم."
"همین؟بقیه ی مردم موقع مُردن اونقد زار میزننو التماس میکنن تا جونشون دربیاد!"
"فک کردم تو جونشونو درمیاری😐 "
"مثال بود!😒 "
سرمو خاروندمو گفتم:فقد دور و بریام یکم ناراحت میشن.که اخرش عادت میکنن!!
"عشقی هم نداری که به خاطر از دست دادنش ناراحت شی؟😐 💔 "
"ن باو ولم کن حال داریا.عشق داشتم که وضعم این نبود"
چیزی نگفت.ادامه دادم:بنظر خسته میای💫
گفت:با زنم دعوام شده😔 گفتم:بیا اسکلم مگه ازدواج کنم😐
با ناباوری نگام کرد.مرگ رو ناراحت کرده بودم.برای جبران یه سیگار بهش تعارف کردمو گفتم: بیا بکش روشن شی
گفت:برا سلامتیت ضرر داره ها😐 گفتم:تو خودت مرگ هستی😐 منم ک علان میخای بکشی.بگیر دیگه ناز نکن😑 گرفتو سرش رو ب نشونه ی تشکر تکون داد
گفتم:اها راستی یه درخواست ازت دارم
مشتاق شد:چه عجب!😀
گفتم:تو بمیری یه دیقه بشین من برم پشمامو بزنم بیام.بالاخره ضایعس دونفر چششون میوفته.😑
برای چن لحظه سکوت حکم فرما شد.اخرش گفت:من بمیرم؟؟من خود مرگم لنتی😠
گویا به مرگ بگی تو بمیری ناراحت میشه.نمیدونستم😕 😐
خم شدو پاکت سیگارو برداشت گذاشت تو جیبش"میدونی چیه؟نظرم عوض شد!بنظرم تو باید زنده بمونی!"
"ای بابا پس مهمونی فردارو باید برم😑 "
زل زد بهم و گفت:خیلی بی احساسی💔
داشت به سمت در میرفت که گفتم:راستی مرگ!
با ذوق سرشو چرخوند.گفتم:بیرون رفتنی درم ببند.دمت گرم!
چن ثانیه همونجور ایستاد و چیزی نگفت.بد انگشت وسطیشو نشون دادو رفت.درم نبست.
چرا هیچوقت هیچکس درو نمیبنده؟
به نظر جا خورد.گلوشو صاف کرد و گفت:هیچ میدونی من کیم؟من مرگ توام!یوهاهاها👿
همونجور پوکر نگاش کردمو گفتم: خب😐
صداش پایینتر اومد: نترسیدی؟😕
"برا چی بترسم؟مرگ حقه!در ضمن یوهاهاها گفتن علان خیلی خز شده😐 "
حالا اون پوکر شده بود:" ینی هیچی نداری که به خاطرش ناراحت بشی؟"
"بزار فک کنم...اممم...راستش نه زیاد.فقط یه فیلم دانلود کرده بودم حسابیم گیگ برده بود هنو نتونستم ببینم😑 اون دنیا نمیشه دید؟😐 "
مرگ نشستو دستشو گذاشت زیر چونش:"ناموصا بزرگترین دغدغه ات همینه؟😐 "
"والا فردا شبم مهمونیم.عمم دسپختش خوبه ولی بهتر حوصله فامیلارو ندارم."
"همین؟بقیه ی مردم موقع مُردن اونقد زار میزننو التماس میکنن تا جونشون دربیاد!"
"فک کردم تو جونشونو درمیاری😐 "
"مثال بود!😒 "
سرمو خاروندمو گفتم:فقد دور و بریام یکم ناراحت میشن.که اخرش عادت میکنن!!
"عشقی هم نداری که به خاطر از دست دادنش ناراحت شی؟😐 💔 "
"ن باو ولم کن حال داریا.عشق داشتم که وضعم این نبود"
چیزی نگفت.ادامه دادم:بنظر خسته میای💫
گفت:با زنم دعوام شده😔 گفتم:بیا اسکلم مگه ازدواج کنم😐
با ناباوری نگام کرد.مرگ رو ناراحت کرده بودم.برای جبران یه سیگار بهش تعارف کردمو گفتم: بیا بکش روشن شی
گفت:برا سلامتیت ضرر داره ها😐 گفتم:تو خودت مرگ هستی😐 منم ک علان میخای بکشی.بگیر دیگه ناز نکن😑 گرفتو سرش رو ب نشونه ی تشکر تکون داد
گفتم:اها راستی یه درخواست ازت دارم
مشتاق شد:چه عجب!😀
گفتم:تو بمیری یه دیقه بشین من برم پشمامو بزنم بیام.بالاخره ضایعس دونفر چششون میوفته.😑
برای چن لحظه سکوت حکم فرما شد.اخرش گفت:من بمیرم؟؟من خود مرگم لنتی😠
گویا به مرگ بگی تو بمیری ناراحت میشه.نمیدونستم😕 😐
خم شدو پاکت سیگارو برداشت گذاشت تو جیبش"میدونی چیه؟نظرم عوض شد!بنظرم تو باید زنده بمونی!"
"ای بابا پس مهمونی فردارو باید برم😑 "
زل زد بهم و گفت:خیلی بی احساسی💔
داشت به سمت در میرفت که گفتم:راستی مرگ!
با ذوق سرشو چرخوند.گفتم:بیرون رفتنی درم ببند.دمت گرم!
چن ثانیه همونجور ایستاد و چیزی نگفت.بد انگشت وسطیشو نشون دادو رفت.درم نبست.
چرا هیچوقت هیچکس درو نمیبنده؟
۶.۱k
۰۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.