رمان
#رمان
#دختر_خوش_شانس
#BTS
#part:19
*ویو تهیونگ*
نباید ازش میپرسیدم نباید فضولی میکردم خاطه ی بدی داره و من اونو براش دوباره یاد آوری کردم اوووووووف الان چیکار کنم
سارا:اینبار من میچرخونم
همینطور که سارا داشت بطری رو میچرخوند به گوشی نامجون زنگ زدن نامجون جواب داد
نامجون:سلام،بله ممنون،بله حتما الان
بعد نامجون گوشی رو آورد جلو و گذاشت رو اسپیکر،مدیر کمپانیمون بود
مدیر:سلام بچه ها
همه:سلام
مدیر:سارا اینجاس؟
سارا:بله، من اینجام
مدیر:بهتری؟
سارا:بله من خوبم ببخشید که وقتتونو گرفتم
مدیر:نه اشکالی نداره،دارید چیکار میکنید؟
تهیونگ:نشستیم داریم جرعت حقیقت بازی میکنیم
مدیر:اوکی پس حساب کنید بطری رو چرخوند و افتاده رو من و شما و شما جرعت رو انتخاب کردید
هرکس بتونه تا اخر امشب سارا رو بخندونه حتی اگه خیلی کم جایزه بزرگی رو براش جدا میکنم چون تا جایی که من میدونم این دو ساله هیچ نخندیده
فک کنم خندیدن رو یادش رفته،پس میتونید اینکار رو کنید؟
همشون:بله انجام میدیم
جین:بسپارش به من
جونگکوک:مطمئنم من موفق میشم
تهیونگ:حالا بزار شروع کنیم
مدیر:پس من دیگه میرم خداحافظ
همه:خداحافظ
سارا:خب دیگه من میرم بخوابم
جونگکوک:کجا کجا؟ تازه داریم شروع میکنیم
تهیونگ:اره مگه نشنیدی مدیر چی گفت
جین:بزار ی امتحانی بکنیم شاید خندیدی
جی هوپ:من اینجام میزارم تا صبح بخندی
سارا:مرسی که تلاش میکنید اما من دیگه مثل سابق نیستم
شوگا:فک میکنی اما هنوز بچه ای درون تو وجود داره که نیاز به کمی روحیه داره تا بتونه زنده بشه
جیمین:این اعداد که برا آدما میزارن فقط عدد و اسمن واقعیت اینه که انسان هرچقدر هم بزرگ بشه هنوز همون بچه ی شاد و کوچولوئه
نامجون:لبخند زدن که سهل تو اگه اراده کنی میتونی به هرچی که میخوای برسی
سارا:واقعا جهان و دنیای امروز خیلی خوش شانسن که انسان هایی مثل شما وجود دارن،مرسی
جونگکوک:خب خب توجه توجه،ما اینجا یک عدد خوشتیپ با استعداد داریم که میخواد یک نمایش فوق العاده ای برای خندوندن شما اجرا کنه
شوگا:توهم شدی جین
جین:یااااااااا شوگا مگه من چمه
شوگا:هیچی اصلا هیچی
جونگکوک:میخوام اجرا کنم بخدااااااااااااا
شوگا:باشه بابا نکشیمون
*ویو سارا*
واقعا خیلی مهربونن خیلی خوبن من دختر خوش شانسی هستم که پیششون زندگی میکنم و روزانه میبینمشون
تلاششون برا خندیدن من خیلی باحالن اما چه کنم که قلب من به یخی که گرما ترین وسیله هم نمیتونه ذوبش کنه تبدیل شده
همشون ادا های باحالی رو درآوردن اما من نتونستم حتی به خندیدن هم فکر کنم پس چه برسه به لبخند
همشون خسته افتادن رو زمین
تهیونگ:ببخشید که نتونستیم بخندونیمت
سارا:نه اینطور نگو کار شما مشکلی نداشت و عالی بود اما این قلب منه که به خندیدن راضی نیست...
#دختر_خوش_شانس
#BTS
#part:19
*ویو تهیونگ*
نباید ازش میپرسیدم نباید فضولی میکردم خاطه ی بدی داره و من اونو براش دوباره یاد آوری کردم اوووووووف الان چیکار کنم
سارا:اینبار من میچرخونم
همینطور که سارا داشت بطری رو میچرخوند به گوشی نامجون زنگ زدن نامجون جواب داد
نامجون:سلام،بله ممنون،بله حتما الان
بعد نامجون گوشی رو آورد جلو و گذاشت رو اسپیکر،مدیر کمپانیمون بود
مدیر:سلام بچه ها
همه:سلام
مدیر:سارا اینجاس؟
سارا:بله، من اینجام
مدیر:بهتری؟
سارا:بله من خوبم ببخشید که وقتتونو گرفتم
مدیر:نه اشکالی نداره،دارید چیکار میکنید؟
تهیونگ:نشستیم داریم جرعت حقیقت بازی میکنیم
مدیر:اوکی پس حساب کنید بطری رو چرخوند و افتاده رو من و شما و شما جرعت رو انتخاب کردید
هرکس بتونه تا اخر امشب سارا رو بخندونه حتی اگه خیلی کم جایزه بزرگی رو براش جدا میکنم چون تا جایی که من میدونم این دو ساله هیچ نخندیده
فک کنم خندیدن رو یادش رفته،پس میتونید اینکار رو کنید؟
همشون:بله انجام میدیم
جین:بسپارش به من
جونگکوک:مطمئنم من موفق میشم
تهیونگ:حالا بزار شروع کنیم
مدیر:پس من دیگه میرم خداحافظ
همه:خداحافظ
سارا:خب دیگه من میرم بخوابم
جونگکوک:کجا کجا؟ تازه داریم شروع میکنیم
تهیونگ:اره مگه نشنیدی مدیر چی گفت
جین:بزار ی امتحانی بکنیم شاید خندیدی
جی هوپ:من اینجام میزارم تا صبح بخندی
سارا:مرسی که تلاش میکنید اما من دیگه مثل سابق نیستم
شوگا:فک میکنی اما هنوز بچه ای درون تو وجود داره که نیاز به کمی روحیه داره تا بتونه زنده بشه
جیمین:این اعداد که برا آدما میزارن فقط عدد و اسمن واقعیت اینه که انسان هرچقدر هم بزرگ بشه هنوز همون بچه ی شاد و کوچولوئه
نامجون:لبخند زدن که سهل تو اگه اراده کنی میتونی به هرچی که میخوای برسی
سارا:واقعا جهان و دنیای امروز خیلی خوش شانسن که انسان هایی مثل شما وجود دارن،مرسی
جونگکوک:خب خب توجه توجه،ما اینجا یک عدد خوشتیپ با استعداد داریم که میخواد یک نمایش فوق العاده ای برای خندوندن شما اجرا کنه
شوگا:توهم شدی جین
جین:یااااااااا شوگا مگه من چمه
شوگا:هیچی اصلا هیچی
جونگکوک:میخوام اجرا کنم بخدااااااااااااا
شوگا:باشه بابا نکشیمون
*ویو سارا*
واقعا خیلی مهربونن خیلی خوبن من دختر خوش شانسی هستم که پیششون زندگی میکنم و روزانه میبینمشون
تلاششون برا خندیدن من خیلی باحالن اما چه کنم که قلب من به یخی که گرما ترین وسیله هم نمیتونه ذوبش کنه تبدیل شده
همشون ادا های باحالی رو درآوردن اما من نتونستم حتی به خندیدن هم فکر کنم پس چه برسه به لبخند
همشون خسته افتادن رو زمین
تهیونگ:ببخشید که نتونستیم بخندونیمت
سارا:نه اینطور نگو کار شما مشکلی نداشت و عالی بود اما این قلب منه که به خندیدن راضی نیست...
۷.۹k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.