❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part36
با اشاره سیترا، ماهم سوار شدیم و دنیل در رو بست.
از چهرش معلوم بود یه اصالت آمریکایی داره.
داخل لیموزین بوی خوش مگنولیا میداد و صندلی ها از چرم براق مشکی بودن.
سیترا، تنهایی روبه روی ما رو صندلی نشسته بود و ماهم سه تایی رو صندلی مقابلش جا گرفته بودیم.
فکر اون چیزی که دیده بودم از ذهنم بیرون نمیرفت و ای کاش سیترا کمی نرمی نشون میداد تا ازش بپرسم جریان چیه.اما اون چهری جدی و اون چشمای مات طوسی نشون میداد اون اصلا نمیخاد چیزی بهم بگه!
ـــ من چوی رو میکشونم تو اتاق، لیسا حواسش به اطرافه و تو آیو...سعی کن با تهیونگ کنار بیای.
آیو و لیسا همزمان سرشون رو تکون دادن: چشم آلفاجم.
سیترا نگاه سردش رو بهم دوخت: و تو...سعی کن به چیزی گند نزنی!
با دلخوری گفتم: من کی...
حرفم رو قطع کرد و با تحکم گفت: همیشه، همیشه گند میزنی...اگه امشبم کاری کنی که ماموریت خراب بشه، خودم شخصا مطمئن میشم مرگت طبیعی جلوه کنه!
قلبم فشرده شد و لبم رو گاز گرفتم: چشم آلفاجم.
تا رسیدن به مقصد که به گفته ی لیسا، عمارت یکی از کله گنده های مافیا بود، حرفی رد و بدل نشد.
وقتی رسیدیم به عمارت، دنیل در رو برامون باز کرد.
عظمت عمارت سفید روبه روم با اینکه زیاد بود، اما به پای ابهت عمارت بلک وولف نمیرسید!
به محض اینکه یونگی پیاده شد، چند تا بادیگارد و مرد که معلوم بود از اعضای باند خودش یعنی ببر سفیدن، دورش کردن.
یونگی رو به سیترا سری تکون داد و زودتر از ما رفت داخل.
وقتی اونا رفتن، سیترا گفت: راه بیفتین.
لیسا، که یه شمشیر سامورایی ست لباسش دستش بود، سمت چپ سیترا، سه قدم عقبتر قرار گرفت و من و آیو هم سمت راستش ایستادیم و به سمت ورودی عمارت حرکت کردیم.
رد شدن از حیاط سنگ فرش عمارت زیاد طول نکشید، و وقتی که نگهبان در رو برامون باز کرد و وارد سالن عمارت شدیم، به معنای واقعی همهمه ها خابید و همه سکوت کردن!
معذب شده از اون همه چشمی که رومون زوم شده بود، به راهم ادامه دادم.
سیترا اما انگار نه انگار که نگاه یه گله مرد و حتی زن گرسنه رومونه، با اعتماد به نفس و غرور قدم های محکمشو به سمت صدر مجلس باز کرد و ماهم دنبالش رفتیم.
جلوی یه کاناپه قرمز بزرگ متوقف شدیم.یه مرد و دوتا زن که لباسای لختی تنشون بود و معلوم بود رقاصه های مجلسن رو کاناپه نشسته بودن.
سیترا بدون حرف با سر اشاره ای کرد که بلند بشن.
... ادامه دارد....
( نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part36
با اشاره سیترا، ماهم سوار شدیم و دنیل در رو بست.
از چهرش معلوم بود یه اصالت آمریکایی داره.
داخل لیموزین بوی خوش مگنولیا میداد و صندلی ها از چرم براق مشکی بودن.
سیترا، تنهایی روبه روی ما رو صندلی نشسته بود و ماهم سه تایی رو صندلی مقابلش جا گرفته بودیم.
فکر اون چیزی که دیده بودم از ذهنم بیرون نمیرفت و ای کاش سیترا کمی نرمی نشون میداد تا ازش بپرسم جریان چیه.اما اون چهری جدی و اون چشمای مات طوسی نشون میداد اون اصلا نمیخاد چیزی بهم بگه!
ـــ من چوی رو میکشونم تو اتاق، لیسا حواسش به اطرافه و تو آیو...سعی کن با تهیونگ کنار بیای.
آیو و لیسا همزمان سرشون رو تکون دادن: چشم آلفاجم.
سیترا نگاه سردش رو بهم دوخت: و تو...سعی کن به چیزی گند نزنی!
با دلخوری گفتم: من کی...
حرفم رو قطع کرد و با تحکم گفت: همیشه، همیشه گند میزنی...اگه امشبم کاری کنی که ماموریت خراب بشه، خودم شخصا مطمئن میشم مرگت طبیعی جلوه کنه!
قلبم فشرده شد و لبم رو گاز گرفتم: چشم آلفاجم.
تا رسیدن به مقصد که به گفته ی لیسا، عمارت یکی از کله گنده های مافیا بود، حرفی رد و بدل نشد.
وقتی رسیدیم به عمارت، دنیل در رو برامون باز کرد.
عظمت عمارت سفید روبه روم با اینکه زیاد بود، اما به پای ابهت عمارت بلک وولف نمیرسید!
به محض اینکه یونگی پیاده شد، چند تا بادیگارد و مرد که معلوم بود از اعضای باند خودش یعنی ببر سفیدن، دورش کردن.
یونگی رو به سیترا سری تکون داد و زودتر از ما رفت داخل.
وقتی اونا رفتن، سیترا گفت: راه بیفتین.
لیسا، که یه شمشیر سامورایی ست لباسش دستش بود، سمت چپ سیترا، سه قدم عقبتر قرار گرفت و من و آیو هم سمت راستش ایستادیم و به سمت ورودی عمارت حرکت کردیم.
رد شدن از حیاط سنگ فرش عمارت زیاد طول نکشید، و وقتی که نگهبان در رو برامون باز کرد و وارد سالن عمارت شدیم، به معنای واقعی همهمه ها خابید و همه سکوت کردن!
معذب شده از اون همه چشمی که رومون زوم شده بود، به راهم ادامه دادم.
سیترا اما انگار نه انگار که نگاه یه گله مرد و حتی زن گرسنه رومونه، با اعتماد به نفس و غرور قدم های محکمشو به سمت صدر مجلس باز کرد و ماهم دنبالش رفتیم.
جلوی یه کاناپه قرمز بزرگ متوقف شدیم.یه مرد و دوتا زن که لباسای لختی تنشون بود و معلوم بود رقاصه های مجلسن رو کاناپه نشسته بودن.
سیترا بدون حرف با سر اشاره ای کرد که بلند بشن.
... ادامه دارد....
( نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۳.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.