رمان تمنا
رمان تمنا
بیسان تیته
قسمت چهل هشتم
برگشتم سمتش و گفتم:
- جانم!
تو چشاش پر التماس بود با همون التماس گفت:
-می تونم بوق بزنم؟! فقط یه دونه
کلافه تو موهام دست کشیدمو گفتم:
-آره هرچقدر دوست داری بوق بزن
رو به شهیاد گفتم:
-بریم!
وارد کوچه باریک شدیم و شهیاد گفت:
- پندار نبرن ماشینو همینجور درارو باز گذاشتی؟
نگاه تندی بهش کردمو عصبی گفتم:
- به درکــــــــــــــــ
شهیاد فهمید عصاب ندارم دیگه حرفی نزد یکم اینور اونور نگاه کردم و رو به شهیاد گفتم:
- حالا بین اینهمه کوچه با یه اسم چجوری خانواده اینو پیدا کنیم؟
سرمو فقط تکون دادم و گفتم:
- نمی دونم چی بگم ؟
شهیاد یه نگاه به ته کوچه کردو گفت:
- میگم چطوره در تک تک این خونه ها رو بزنیم و بپرسیم....
دست کشیدم تو موهام و یکم فکر کردم و گفتم:
- چاره دیگه ای نداریم بالاخره باید همینجاها باشه
شهیاد گفت:
- تو از سمت راست شروع کن من از سمت چپ
-باشه...
یکی یکی در خونه هارو زدیم تقریبا بیست دقیقه بود که هیچی دستگیرمون نشد
توی کوچه بغلی رفتیم خواستم دریه خونه رو بزنم که صدای یه زن شنیدم که گفت:
- چیکار داری آقا؟
برگشتم سمت صدا یه خانم حدودا40 ساله یه چادر سفیدگلدار رنگ رو رفته سرش بود که چادرو پیچیده بود دورشو پشت کمرش گره زده بود دوباره صداشو شنیدم گفت:
- نگفتی آقا چیکار داری؟
صدامو صاف کردم و یه ابرومو انداختم بالا و جدی پرسیدم:
- شما برا این خونه ای؟
با یه لحن کوچه بازاری گفت:
-اوهو...چه لفظ قلم حرف میزنی
از پایین تا بالای منو برانداز کردو ادامه داد:
-به تیریپتم می خوره بچه اون بالا مالاهایی ولی این پایین مایینا چیکار داری نمی دونم؟
باز جدی پرسیدم :
-جواب منو ندادی شما مال این خونه ای؟
دماغشو کشید بالا یه جوری بود زن بود مثلا ولی یه جوری بود گفت:
-گیریم برا اینجا باشم فرمایش
ابرومو دادم بالا و گفتم:
- خوب اگه برا این خونه ای بگم کارمو...
زن کلافه گفت:
- ای بابا اینجا خونه برادرمه حالا بگو
سری تکون دادمو گفتم:
- تو این محل کسی به اسم تمنا می شناسی؟؟؟
زن انگار که تعجب کرده بود فوری گفت:
- اِ به تمنا نمیاد یه همچین شخصیتی دنبالش بگرده
فوری گفتم:
-پس میشناسیش......
زن سرشو به نشونه مثبت تکون دادو گفت:
- آره میشناسمش
خوشحال شدم که بالاخره پیدا کردم خانواده شو پرسیدم:
- خوب خونه اش کجاست؟
نگاهی مشکوکی به من و به شهیاد کردو گفت:
- شماها کی هستین؟ اصلا من چرا باید بهتون چیزی بگم با تمنا چیکار دارین
وای این دیگه داشت دیوونه ام میکرد با عصبانیت گفتم:
-خانوم محترم لطف میکنی آدرس خونه تمنا رو بدی بهمون ما با پدرش کار داریم
زنه یه نگاه پر تعجب به جفتمون کردو گفت:
- پدرش!!! اون که چند ماهی میشه عمرشو داده به شوما
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
- خوب مادرش اون که از دنیا نرفته؟
زنه یه پوزخندی زدو گفت:
- چرا اتفاقا الان یه ماهه اونم به رحمت خدا رفت
من و شهیاد با تعجب بهم نگاه کردیم یعنی این دختر پدرو مادر نداشت شهیاد فقط سرشو تکون دادو نگاهشو دوخت به جوب روون آب و من دوباره پرسیدم:
-خوب خواهری برادری کس و کاری؟؟؟
زنه دستشو تو هوا تکون دادو گفت :
- نه بابا آقا دلت خوشه هیچکی رو نداره خودشم یه ماهه معلوم نیست کجا رفته
بعد اینکه ننه اش مرد اونم یه هفته بعد یه دختری اومد دنبالشو باهم رفتن و دیگه برنگشت
اصلا من چرا اینارو دارم به شوما میگم برین آقا شما پولدارارو چه به ما بدبخت بیچارها
فکر کنم اشتباه سراغ اینارو گرفتین اینا آه نداشتن با ناله سودا کنن
چه برسه به همنشینی از ما بهترون...
همینجور داشت حرف میزدو بعدم در خونه برادرش که نیمه باز بود رو کامل باز کردو
رفت داخل...پس این دختر هیچ کس رو نداشت هیچ کس!!!
روبه شهیاد گفتم:
- یادمون رفت ازش بپرسیم اون دختره کی بود که دنبال تمنا اومده شاید یه آدرسی چیزی
شهیاد نگاهی بهم کردو گفت:
- پسر خوب با این هوشت تو چطوری روانپزشک شدی خوب اگه میشناختش
که اسمش رو می گفت نمی گفت با یه دختری رفت و دیگه پیداش نشده
کلافه دست تو موهام کشیدم و سکوت کردم....
رسیدیم دم ماشین نگام افتاد به پسره که هنوز پشت فرمون ماشین بود....
داشت بازی میکرد مارو که دید سریع پیاده شدو اومد سمتمون گفت:
- اومدی آقا
به ماشین اشاره کردو گفت:
- بفرمایید اینم ماشینت
و بدون یه کلمه حرف و خداحافظی شروع کرد به دویدن چه باعجله هم رفت شهیاد گفت:
-این چرا همچین کرد
رسیده بود انتهای کوچه نگاهی بهش کردم و شونه امو انداختم بالا و گفتم:
- چی بگم!!!!!!!!
باشهیاد سوار ماشین شدیم و هردو سکوت کرده بودیم
حرفی نمی زدیم تا اینکه وارداتوبان شدیم رو به شهیاد گفتم:
-کجا برسونمت
شهیاد یهو سرشو بلند کردو گفت:
- هان چیزی گفتی؟
لبخندی زدمو گفتم:
بیسان تیته
قسمت چهل هشتم
برگشتم سمتش و گفتم:
- جانم!
تو چشاش پر التماس بود با همون التماس گفت:
-می تونم بوق بزنم؟! فقط یه دونه
کلافه تو موهام دست کشیدمو گفتم:
-آره هرچقدر دوست داری بوق بزن
رو به شهیاد گفتم:
-بریم!
وارد کوچه باریک شدیم و شهیاد گفت:
- پندار نبرن ماشینو همینجور درارو باز گذاشتی؟
نگاه تندی بهش کردمو عصبی گفتم:
- به درکــــــــــــــــ
شهیاد فهمید عصاب ندارم دیگه حرفی نزد یکم اینور اونور نگاه کردم و رو به شهیاد گفتم:
- حالا بین اینهمه کوچه با یه اسم چجوری خانواده اینو پیدا کنیم؟
سرمو فقط تکون دادم و گفتم:
- نمی دونم چی بگم ؟
شهیاد یه نگاه به ته کوچه کردو گفت:
- میگم چطوره در تک تک این خونه ها رو بزنیم و بپرسیم....
دست کشیدم تو موهام و یکم فکر کردم و گفتم:
- چاره دیگه ای نداریم بالاخره باید همینجاها باشه
شهیاد گفت:
- تو از سمت راست شروع کن من از سمت چپ
-باشه...
یکی یکی در خونه هارو زدیم تقریبا بیست دقیقه بود که هیچی دستگیرمون نشد
توی کوچه بغلی رفتیم خواستم دریه خونه رو بزنم که صدای یه زن شنیدم که گفت:
- چیکار داری آقا؟
برگشتم سمت صدا یه خانم حدودا40 ساله یه چادر سفیدگلدار رنگ رو رفته سرش بود که چادرو پیچیده بود دورشو پشت کمرش گره زده بود دوباره صداشو شنیدم گفت:
- نگفتی آقا چیکار داری؟
صدامو صاف کردم و یه ابرومو انداختم بالا و جدی پرسیدم:
- شما برا این خونه ای؟
با یه لحن کوچه بازاری گفت:
-اوهو...چه لفظ قلم حرف میزنی
از پایین تا بالای منو برانداز کردو ادامه داد:
-به تیریپتم می خوره بچه اون بالا مالاهایی ولی این پایین مایینا چیکار داری نمی دونم؟
باز جدی پرسیدم :
-جواب منو ندادی شما مال این خونه ای؟
دماغشو کشید بالا یه جوری بود زن بود مثلا ولی یه جوری بود گفت:
-گیریم برا اینجا باشم فرمایش
ابرومو دادم بالا و گفتم:
- خوب اگه برا این خونه ای بگم کارمو...
زن کلافه گفت:
- ای بابا اینجا خونه برادرمه حالا بگو
سری تکون دادمو گفتم:
- تو این محل کسی به اسم تمنا می شناسی؟؟؟
زن انگار که تعجب کرده بود فوری گفت:
- اِ به تمنا نمیاد یه همچین شخصیتی دنبالش بگرده
فوری گفتم:
-پس میشناسیش......
زن سرشو به نشونه مثبت تکون دادو گفت:
- آره میشناسمش
خوشحال شدم که بالاخره پیدا کردم خانواده شو پرسیدم:
- خوب خونه اش کجاست؟
نگاهی مشکوکی به من و به شهیاد کردو گفت:
- شماها کی هستین؟ اصلا من چرا باید بهتون چیزی بگم با تمنا چیکار دارین
وای این دیگه داشت دیوونه ام میکرد با عصبانیت گفتم:
-خانوم محترم لطف میکنی آدرس خونه تمنا رو بدی بهمون ما با پدرش کار داریم
زنه یه نگاه پر تعجب به جفتمون کردو گفت:
- پدرش!!! اون که چند ماهی میشه عمرشو داده به شوما
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
- خوب مادرش اون که از دنیا نرفته؟
زنه یه پوزخندی زدو گفت:
- چرا اتفاقا الان یه ماهه اونم به رحمت خدا رفت
من و شهیاد با تعجب بهم نگاه کردیم یعنی این دختر پدرو مادر نداشت شهیاد فقط سرشو تکون دادو نگاهشو دوخت به جوب روون آب و من دوباره پرسیدم:
-خوب خواهری برادری کس و کاری؟؟؟
زنه دستشو تو هوا تکون دادو گفت :
- نه بابا آقا دلت خوشه هیچکی رو نداره خودشم یه ماهه معلوم نیست کجا رفته
بعد اینکه ننه اش مرد اونم یه هفته بعد یه دختری اومد دنبالشو باهم رفتن و دیگه برنگشت
اصلا من چرا اینارو دارم به شوما میگم برین آقا شما پولدارارو چه به ما بدبخت بیچارها
فکر کنم اشتباه سراغ اینارو گرفتین اینا آه نداشتن با ناله سودا کنن
چه برسه به همنشینی از ما بهترون...
همینجور داشت حرف میزدو بعدم در خونه برادرش که نیمه باز بود رو کامل باز کردو
رفت داخل...پس این دختر هیچ کس رو نداشت هیچ کس!!!
روبه شهیاد گفتم:
- یادمون رفت ازش بپرسیم اون دختره کی بود که دنبال تمنا اومده شاید یه آدرسی چیزی
شهیاد نگاهی بهم کردو گفت:
- پسر خوب با این هوشت تو چطوری روانپزشک شدی خوب اگه میشناختش
که اسمش رو می گفت نمی گفت با یه دختری رفت و دیگه پیداش نشده
کلافه دست تو موهام کشیدم و سکوت کردم....
رسیدیم دم ماشین نگام افتاد به پسره که هنوز پشت فرمون ماشین بود....
داشت بازی میکرد مارو که دید سریع پیاده شدو اومد سمتمون گفت:
- اومدی آقا
به ماشین اشاره کردو گفت:
- بفرمایید اینم ماشینت
و بدون یه کلمه حرف و خداحافظی شروع کرد به دویدن چه باعجله هم رفت شهیاد گفت:
-این چرا همچین کرد
رسیده بود انتهای کوچه نگاهی بهش کردم و شونه امو انداختم بالا و گفتم:
- چی بگم!!!!!!!!
باشهیاد سوار ماشین شدیم و هردو سکوت کرده بودیم
حرفی نمی زدیم تا اینکه وارداتوبان شدیم رو به شهیاد گفتم:
-کجا برسونمت
شهیاد یهو سرشو بلند کردو گفت:
- هان چیزی گفتی؟
لبخندی زدمو گفتم:
۱۱.۹k
۱۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.