قسمت چهل نهم
قسمت چهل نهم
رمان تمنا
- حواست کجاست؟
شهیاد-همین جا...
- خوب کجا میری جواب ندادی؟
شهیاد- می خوام برم تعمیرگاه ماشینو بگیرم تو کجا میری؟
-من امشب شیفتم تو آسایشگاه امروزم که مطب نرفتم قبلش برم یه دستی به سرو گوش خونه بکشم امروز اینقدر خسته بودم که تو عالمه گردخاک خوابیدم خونه رو که تمیز کردم
میرم آسایشگاه...
دیگه تا رسوندن شهیاد به تعمیرگاه حرفی بینمون ردوبدل نشد
وقتی شهیاد پیاده شد بعد یه خداحافظی مختصر منم رفتم سمت خونه و بعد یکم تمیز کردن
خونه آماده شدم که برم آسایشگاه و تو تمام این لحظات فکر بیماری روحیه که تمنا دچارش شده بود یه لحظه هم دست از سرم برنداشت......
به ساعت نگاه کردم چقدر دیر شده بود ساعت 10شب بود و من باید دوساعت پیش آسایشگاه بودم فقط تنها چیزی که خیالم رو راحت میکرد این بود که از آسایشگاه بهم زنگ نزده بودن این یعنی اینکه برای تمنا اتفاق خاصی نیوفتاده بود البته با بودن دکتر رادفر هم خیالم
تا حدودی راحت بود جلوی آیینه یه نگاه به خودم کردم همه چیز مرتب بود مثل همیشه چراغ هارو خاموش کردم و از در اومدم بیرون و بعدم پارکینگ و اونجام سوار ماشینم شدم حرکت کردم سمت آسایشگاه خونه ام به آسایشگاه نزدیک بودو خیلی زود رسیدم با زدن دوتا بوق پشت سرهم علی آقا نگهبان آسایشگاه درو برام باز کردو مثل همیشه با لبخند سری تکون دادو من داخل شدم بعد از پارک ماشین از ماشین پیاده شدمو نگاهی به نمای سنگی آسایشگاه کردم رفتم سمت ساختمون و بعدم اتاق دکتر رادفر چند ضربه به در زدم و بعد ثانیه ای صداشو شنیدم:
- بفرمایید
درو بازکردمو گفتم:
- دکتر اجازه هست؟
روی صندلی نشسته بود بلند شو گفت:
-بیا تو پندار!
داخل شدمو درو بستم نگاهی بهش کردمو گفتم:
- سلام دکتر شرمنده بابت تاخیر
لبخندی زدو گفت:
- از دست تو پسر زودتر گفتی که سرزنش نشی
فقط لبخند زدم و اون ادامه داد:
- خیلی وقت بود که منتظرت بودم درمورد این بیمار جوون
پشت تلفن نشد کامل صحبت کنیم
سری تکون دادمو گفتم:
- ببخشید دیگه کار پیش اومد نشد زودتر بیام
براتون تقریبا کامل توضیح دادم
نفسمو محکم دادم بیرون و کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:
- دیشب توی اتوبان از یه ماشین انداختنش بیرون و...و بهش تجاوز شده
دکتر دیشب با دیدن حالت هاش تشخیصم فوبی بود
سری تکون دادو گفت:
- ترس شدید از جنس مخالف ...با اونکه تشخیصت رو نگفتی ولی حدسش رو میزدم
ولی فقط فوبی نیست اگه اینطور که میگی بهش تجاوز شده باشه دچار کابوس های شبانه
میشه و افسردگی شدید ...شوک روحی و وسواس میدونی چی میگم
باید کامل مراقبش بود
یکی از اتاق های خصوصی طبقه بالا رو در اختیارش گذاشتم
و خانوم سهیلی رو گذاشتم که پرستار شخصیش باشه
چون از جنس مخالف ترس شدید داره فعلا ما نمی تونم به طور مستقیم باهاش روبرو بشیم حداقل باید چند هفته ای صبر کنیم تا کمی آرومتر بشه...
سری تکون دادم و گفتم:
- بله دقیقا درسته راستش این دخترو دیشب که دیدم وبا اتفاقی که براش افتاده یاد صنم افتادم یادتونه همون دختر 17 ساله ای پارسال به خاطر اینکه بهش تجاوز شده بود خانواده اش آوردنش اینجا
دکتر لبخند تلخی زدو گفت:
- مگه میشه صنم رو یادم بره اصلا کی یادش میره
و به فکر فرو رفت با تاسف سری تکون دادمو گفتم:
- درسته دکتر یه وقتایی که با اینجور مسائل روبرو میشم
از روانپزشک شدنم پشیمون میشم....
دختر بیچاره هیچوقت یادم نمیره اون صورت خونیش تا یه مدت همش جلوی چشمام بود
مشخص بود دکتر رادفر از یادآوری صنم عصبی و کلافه شده صنم رو پارسال به علت تجاوز خانواده اش به آسایشگاه آوردن افسردگی شدید گرفته بود وبا سهل انگاری یکی از پرستارا وقتی که میره تو اتاقش تا داروهاشو بهش بده موقع تموم شدن کارش
یادش میره که در اتاق رو قفل کنه و صنم از این فرصت استفاده میکنه و خودش رو به پشت بوم آسایشگاه میرسونه و از اون بالا خودشو پرت میکنه پایین درجا فوت میکنه
غم انگیز ترین جای این ماجرا این بود وقتی موضوع رو به پدرش اطلاع دادیم به جای اینکه ناراحت بشه با خوشحالی گفت:
- چه بهتر که خودش رو راحت کرد ... مونده بودم این لکه ننگ رو چطور پاک کنم....
سرمو کلافه تکون دادم که اون خاطرات و اتفاقا از سرم بیرون بره و روبه دکتر رادفر گفتم:
-دکتر باید خیلی مراقب تمنا باشیم باید حواسمون جمع باشه که اونم به سرنوشت
صنم حالا به هر طریقی دچار نشه باید کمکش کنیم...
دکتر هم گفته هامو تایید کرد......
رمان تمنا
- حواست کجاست؟
شهیاد-همین جا...
- خوب کجا میری جواب ندادی؟
شهیاد- می خوام برم تعمیرگاه ماشینو بگیرم تو کجا میری؟
-من امشب شیفتم تو آسایشگاه امروزم که مطب نرفتم قبلش برم یه دستی به سرو گوش خونه بکشم امروز اینقدر خسته بودم که تو عالمه گردخاک خوابیدم خونه رو که تمیز کردم
میرم آسایشگاه...
دیگه تا رسوندن شهیاد به تعمیرگاه حرفی بینمون ردوبدل نشد
وقتی شهیاد پیاده شد بعد یه خداحافظی مختصر منم رفتم سمت خونه و بعد یکم تمیز کردن
خونه آماده شدم که برم آسایشگاه و تو تمام این لحظات فکر بیماری روحیه که تمنا دچارش شده بود یه لحظه هم دست از سرم برنداشت......
به ساعت نگاه کردم چقدر دیر شده بود ساعت 10شب بود و من باید دوساعت پیش آسایشگاه بودم فقط تنها چیزی که خیالم رو راحت میکرد این بود که از آسایشگاه بهم زنگ نزده بودن این یعنی اینکه برای تمنا اتفاق خاصی نیوفتاده بود البته با بودن دکتر رادفر هم خیالم
تا حدودی راحت بود جلوی آیینه یه نگاه به خودم کردم همه چیز مرتب بود مثل همیشه چراغ هارو خاموش کردم و از در اومدم بیرون و بعدم پارکینگ و اونجام سوار ماشینم شدم حرکت کردم سمت آسایشگاه خونه ام به آسایشگاه نزدیک بودو خیلی زود رسیدم با زدن دوتا بوق پشت سرهم علی آقا نگهبان آسایشگاه درو برام باز کردو مثل همیشه با لبخند سری تکون دادو من داخل شدم بعد از پارک ماشین از ماشین پیاده شدمو نگاهی به نمای سنگی آسایشگاه کردم رفتم سمت ساختمون و بعدم اتاق دکتر رادفر چند ضربه به در زدم و بعد ثانیه ای صداشو شنیدم:
- بفرمایید
درو بازکردمو گفتم:
- دکتر اجازه هست؟
روی صندلی نشسته بود بلند شو گفت:
-بیا تو پندار!
داخل شدمو درو بستم نگاهی بهش کردمو گفتم:
- سلام دکتر شرمنده بابت تاخیر
لبخندی زدو گفت:
- از دست تو پسر زودتر گفتی که سرزنش نشی
فقط لبخند زدم و اون ادامه داد:
- خیلی وقت بود که منتظرت بودم درمورد این بیمار جوون
پشت تلفن نشد کامل صحبت کنیم
سری تکون دادمو گفتم:
- ببخشید دیگه کار پیش اومد نشد زودتر بیام
براتون تقریبا کامل توضیح دادم
نفسمو محکم دادم بیرون و کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:
- دیشب توی اتوبان از یه ماشین انداختنش بیرون و...و بهش تجاوز شده
دکتر دیشب با دیدن حالت هاش تشخیصم فوبی بود
سری تکون دادو گفت:
- ترس شدید از جنس مخالف ...با اونکه تشخیصت رو نگفتی ولی حدسش رو میزدم
ولی فقط فوبی نیست اگه اینطور که میگی بهش تجاوز شده باشه دچار کابوس های شبانه
میشه و افسردگی شدید ...شوک روحی و وسواس میدونی چی میگم
باید کامل مراقبش بود
یکی از اتاق های خصوصی طبقه بالا رو در اختیارش گذاشتم
و خانوم سهیلی رو گذاشتم که پرستار شخصیش باشه
چون از جنس مخالف ترس شدید داره فعلا ما نمی تونم به طور مستقیم باهاش روبرو بشیم حداقل باید چند هفته ای صبر کنیم تا کمی آرومتر بشه...
سری تکون دادم و گفتم:
- بله دقیقا درسته راستش این دخترو دیشب که دیدم وبا اتفاقی که براش افتاده یاد صنم افتادم یادتونه همون دختر 17 ساله ای پارسال به خاطر اینکه بهش تجاوز شده بود خانواده اش آوردنش اینجا
دکتر لبخند تلخی زدو گفت:
- مگه میشه صنم رو یادم بره اصلا کی یادش میره
و به فکر فرو رفت با تاسف سری تکون دادمو گفتم:
- درسته دکتر یه وقتایی که با اینجور مسائل روبرو میشم
از روانپزشک شدنم پشیمون میشم....
دختر بیچاره هیچوقت یادم نمیره اون صورت خونیش تا یه مدت همش جلوی چشمام بود
مشخص بود دکتر رادفر از یادآوری صنم عصبی و کلافه شده صنم رو پارسال به علت تجاوز خانواده اش به آسایشگاه آوردن افسردگی شدید گرفته بود وبا سهل انگاری یکی از پرستارا وقتی که میره تو اتاقش تا داروهاشو بهش بده موقع تموم شدن کارش
یادش میره که در اتاق رو قفل کنه و صنم از این فرصت استفاده میکنه و خودش رو به پشت بوم آسایشگاه میرسونه و از اون بالا خودشو پرت میکنه پایین درجا فوت میکنه
غم انگیز ترین جای این ماجرا این بود وقتی موضوع رو به پدرش اطلاع دادیم به جای اینکه ناراحت بشه با خوشحالی گفت:
- چه بهتر که خودش رو راحت کرد ... مونده بودم این لکه ننگ رو چطور پاک کنم....
سرمو کلافه تکون دادم که اون خاطرات و اتفاقا از سرم بیرون بره و روبه دکتر رادفر گفتم:
-دکتر باید خیلی مراقب تمنا باشیم باید حواسمون جمع باشه که اونم به سرنوشت
صنم حالا به هر طریقی دچار نشه باید کمکش کنیم...
دکتر هم گفته هامو تایید کرد......
۱۰.۸k
۱۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.