رمان تمنا
رمان تمنا
قسمت 50
دکتر رادفر بعداز دستورات لازمه باهام خداحافظی کردو رفت...
تو اتاق خودم نشسته بودم داشتم پرونده مریضا رو بررسی میکردم
که در اتاقم به صدا دراومدنگاهی به در بسته کردم و گفتم:
- بفرمایید
و دوباره نگامو گرفتم رو پروندها که در باز شدو صدای خانم سهیلی رو شنیدم:
-سلام دکتر پناهی شبتون بخیر..
سرمو از رو پرونده ها بلند کردم و لبخندی زدم و گفتم:
- شب شماهم بخیر خانم سهیلی چه خبر از بیمار جدید؟
یهو نگاهش غمگین شدو من سریع گفتم:
-چیزی شده؟!!!
آهی کشیدو گفت:
-نه..نه دکتر راستش همین که گفتین بیمار جدید یاد وضعیتش که افتادم
دلم گرفت دکتر
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-خانم سهیلی شماباید قوی تر از این حرفا باشین روزی هزار بار با این بیماران در تماسیم
و دیگه باید پولاد آب دیده شده باشین...
صدای بغض دارشو شنیدم که گفت:
-بله دکتر شما درست میگین ولی چیکار کنم هرچی باشه احساسات ما زنا لطیف تره
کاریش نمیشه کرد امروز وقتی تمنا رو آوردن اینجا فهمیدم مشکلش چیه یاد صنم افتادم
خانواده اش چی اونا میدونین ؟
سری تکون دادم گفتم:
- متاسفانه این دختر هیچ کسی رو نداره
خانوم سهیلی با تعجب و تاسف گفت:
- نه !!!این دیگه خیلی سخته
بعد یه پوزخندی زدو گفت:
- هرچند اگه داشت هم مگه چی میشد آخرش میشدن مثل خانواده صنم
می دونین چی میگم که؟
کلافه دستی تو موهام کشیدمو گفتم:
- بله درست میگین خانوم سهیلی
حالا حال تمنا چطوره مشکلی که پیش نیومده؟
-نه دکتر خیالتون راحت داروهاشو دادم الانم خوابیده امروز وقتی آوردنش اینجا وقتی بیدار شد اول با تعجب و ترس دورو اطرافش رو نگاه میکرد و زد زیر گریه می ترسید که دوباره اذیتش کنن وقتی من بهش اطمینان دادم اینجا جاش امنه ساکت شدو دوباره با خوردن داروهاش به خواب رف و برا شام هم که بیدار شد به زور یه چیزی به خوردش دادمو دوباره خوابید....
کلافه بودم....ای کاش می شد ببینمش و زودتر درمانش رو شروع میکردم ولی خوب اینم یه مرحله ای از درمان بود و نباید بی گدار به آب میزدم
باید صبر میکردم...
نگاهی به خانوم سهیلی کردم و گفتم:
- ممنون از اطلاعاتتون فقط خواهشا حواستونو جمع کنید می دونید که چی میگم...
سری تکون دادو گفت:
- مطمئن باشین دکتر
از جاش بلند شدو گفت:
-با اجازه
در جوابش سری تکون دادمو و صدای قدمهاش رو شنیدم که از اتاق رفت بیرون...
به صندلی تکیه دادم چشامو بستم و نفسم محکم دادم بیرون که گوشیم شروع کرد به لرزیدن .......
قسمت 50
دکتر رادفر بعداز دستورات لازمه باهام خداحافظی کردو رفت...
تو اتاق خودم نشسته بودم داشتم پرونده مریضا رو بررسی میکردم
که در اتاقم به صدا دراومدنگاهی به در بسته کردم و گفتم:
- بفرمایید
و دوباره نگامو گرفتم رو پروندها که در باز شدو صدای خانم سهیلی رو شنیدم:
-سلام دکتر پناهی شبتون بخیر..
سرمو از رو پرونده ها بلند کردم و لبخندی زدم و گفتم:
- شب شماهم بخیر خانم سهیلی چه خبر از بیمار جدید؟
یهو نگاهش غمگین شدو من سریع گفتم:
-چیزی شده؟!!!
آهی کشیدو گفت:
-نه..نه دکتر راستش همین که گفتین بیمار جدید یاد وضعیتش که افتادم
دلم گرفت دکتر
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-خانم سهیلی شماباید قوی تر از این حرفا باشین روزی هزار بار با این بیماران در تماسیم
و دیگه باید پولاد آب دیده شده باشین...
صدای بغض دارشو شنیدم که گفت:
-بله دکتر شما درست میگین ولی چیکار کنم هرچی باشه احساسات ما زنا لطیف تره
کاریش نمیشه کرد امروز وقتی تمنا رو آوردن اینجا فهمیدم مشکلش چیه یاد صنم افتادم
خانواده اش چی اونا میدونین ؟
سری تکون دادم گفتم:
- متاسفانه این دختر هیچ کسی رو نداره
خانوم سهیلی با تعجب و تاسف گفت:
- نه !!!این دیگه خیلی سخته
بعد یه پوزخندی زدو گفت:
- هرچند اگه داشت هم مگه چی میشد آخرش میشدن مثل خانواده صنم
می دونین چی میگم که؟
کلافه دستی تو موهام کشیدمو گفتم:
- بله درست میگین خانوم سهیلی
حالا حال تمنا چطوره مشکلی که پیش نیومده؟
-نه دکتر خیالتون راحت داروهاشو دادم الانم خوابیده امروز وقتی آوردنش اینجا وقتی بیدار شد اول با تعجب و ترس دورو اطرافش رو نگاه میکرد و زد زیر گریه می ترسید که دوباره اذیتش کنن وقتی من بهش اطمینان دادم اینجا جاش امنه ساکت شدو دوباره با خوردن داروهاش به خواب رف و برا شام هم که بیدار شد به زور یه چیزی به خوردش دادمو دوباره خوابید....
کلافه بودم....ای کاش می شد ببینمش و زودتر درمانش رو شروع میکردم ولی خوب اینم یه مرحله ای از درمان بود و نباید بی گدار به آب میزدم
باید صبر میکردم...
نگاهی به خانوم سهیلی کردم و گفتم:
- ممنون از اطلاعاتتون فقط خواهشا حواستونو جمع کنید می دونید که چی میگم...
سری تکون دادو گفت:
- مطمئن باشین دکتر
از جاش بلند شدو گفت:
-با اجازه
در جوابش سری تکون دادمو و صدای قدمهاش رو شنیدم که از اتاق رفت بیرون...
به صندلی تکیه دادم چشامو بستم و نفسم محکم دادم بیرون که گوشیم شروع کرد به لرزیدن .......
۲.۵k
۱۶ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.