Part22
#Part22
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
اگه من تمام ایدآل ها و شرط ها رو داشته باشم چی؟ میتونی منو نخوای شیرین ترین؟
اگه من همون مردی بشم که تو میخوای؟
تو چی داری لعنتی که داری منو وسوسه میکنی که...
لعنتی من چیکار کنم که تو مال من بشی ها!
...
تابستون گذشت و من هر روز با خیال بودن با شیرین سپری کردم، لپتاپی هم گرفته بودم و زده بودم تو کار هک
تو ماه اگه یه کیس هم جور میشد نونم تو روغن بود ولی از ترسمون پیش هر کسی نمیگفتیم و کار هرکسی رو قبول نمیکردیم
با این لپ تاپ جدیدم دیگه لازم نبود برم کافی نت، اکثر مشتری هام یا زنایی بودند که میخواستند مچ شوهرشون رو بگیرند یا شوهرهایی که مچ زنشون رو
برام مهم نبود که بعدش چی میشه و فقط تو فکر پولش بودم
هر شب با فکر شیرین چشمها مو می بستم...
شروع کرده بودم به رژیم گرفتن و با رحمان رفتیم باشگاهه پسر داییش که من هم لاغر کنم هم یکم رو فرم بیام
٥کیلویی کم کرده بودم و یکم جمع و جورتر شده بودم
پاییز شده بود ، نمیدونم تاریخ چند بود ولی باید میرفتم دنبال کارهای اخری دانشگاهم امید داشتم شیرین رو ببینم حتی یک نگاه
دقیق دم در بودم که از ماشین شایان یکی از شاخترین پسرهای دانشگاه پیاده شد
باورم نمیشد یعنی دوست پسر گرفته اونم شایان یعنی اون به دلش نشسته؟
شایان نه خیلی خوشکل بود نه خیلی خوشتیپ نه آنچنان پولدار ولی جذبه ی خاصی داشت، پرستیژ خاصی داشت!
با وجود گشت وگذار و خوش گذرونی هاش شاگرد اول دانشکده معماری بود و یک جنتلمن به تمام معنا، تا حالا ندیده بودم شایان خودش به هیچ دختری پیشنهاد بده ولی مثل اینکه شیرینِ من شاخش رو شکسته بود...
میخواستم بمیرم ... احساس میکردم دارم خفه میشم
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
اگه من تمام ایدآل ها و شرط ها رو داشته باشم چی؟ میتونی منو نخوای شیرین ترین؟
اگه من همون مردی بشم که تو میخوای؟
تو چی داری لعنتی که داری منو وسوسه میکنی که...
لعنتی من چیکار کنم که تو مال من بشی ها!
...
تابستون گذشت و من هر روز با خیال بودن با شیرین سپری کردم، لپتاپی هم گرفته بودم و زده بودم تو کار هک
تو ماه اگه یه کیس هم جور میشد نونم تو روغن بود ولی از ترسمون پیش هر کسی نمیگفتیم و کار هرکسی رو قبول نمیکردیم
با این لپ تاپ جدیدم دیگه لازم نبود برم کافی نت، اکثر مشتری هام یا زنایی بودند که میخواستند مچ شوهرشون رو بگیرند یا شوهرهایی که مچ زنشون رو
برام مهم نبود که بعدش چی میشه و فقط تو فکر پولش بودم
هر شب با فکر شیرین چشمها مو می بستم...
شروع کرده بودم به رژیم گرفتن و با رحمان رفتیم باشگاهه پسر داییش که من هم لاغر کنم هم یکم رو فرم بیام
٥کیلویی کم کرده بودم و یکم جمع و جورتر شده بودم
پاییز شده بود ، نمیدونم تاریخ چند بود ولی باید میرفتم دنبال کارهای اخری دانشگاهم امید داشتم شیرین رو ببینم حتی یک نگاه
دقیق دم در بودم که از ماشین شایان یکی از شاخترین پسرهای دانشگاه پیاده شد
باورم نمیشد یعنی دوست پسر گرفته اونم شایان یعنی اون به دلش نشسته؟
شایان نه خیلی خوشکل بود نه خیلی خوشتیپ نه آنچنان پولدار ولی جذبه ی خاصی داشت، پرستیژ خاصی داشت!
با وجود گشت وگذار و خوش گذرونی هاش شاگرد اول دانشکده معماری بود و یک جنتلمن به تمام معنا، تا حالا ندیده بودم شایان خودش به هیچ دختری پیشنهاد بده ولی مثل اینکه شیرینِ من شاخش رو شکسته بود...
میخواستم بمیرم ... احساس میکردم دارم خفه میشم
۱.۵k
۱۸ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.