ویو جنا
"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۹
"ویو جنا"
کوک: مطمعن باش حسی که مامانم با حرفاش بهت میده خیلی بهتر از بلایی که من سرت میارم..پس حرفام یادت بمونه.
جنا: اره خوب یادم می مونه تحدید میکنی تا بیاممهمونی...
چونم و بالا گرفت.
و تو دستش فشار داد.
به اندازه کافی بسم نبود که عصبیش کنم؟
کوک: دارم بهترین راه حل و برات میزارم..
جنا: اها پس اگه نیام...؟!
کوک: اتفاقایه خوبی نمی افته بیب.
لحنی که گفت دیگه ترس واقعی و به جونم انداخت.
با پوزخند ترسناکی رو لباش به صورتم نزدیک شد.
کوک: حالا انتخواب با توعه..هوم!؟
بسه بهتر اون روش و بالا نیارم ولی خب سخته.
جنا: باشه،فقط اخطار داده باشم یه دهاتی عین داهاتی لباس می پوشه.
محکم صورتم و ول کرد و کتش و از رو مبل برداشت و با یه دست تو جیبش به سمت پله رفت.
کوک: بیشتر از این انتظار ندارم.
دستم رو مبل مشت شد*مبلاشون از نرماست*
مرتیکه عوضییی..
دهاتی خانوادتن...
ببین چیکارت میکنم.
________
از الان تا ساعت ۸ یک ساعت زمان بود.
سریع موهام جمع کردم.
یه لباس بی نهایت ساده تنم کردم.
با اینکه این اصلا استایل من نبود.
ولی من کسیم که برایه رسیدن به هدفم هر کاری میکنم.
یه ارایش خوشگل ولی زیاد کردم ..
تو اینه به خودم نگاه کردم.
دختر شبی یه عجوزه خوشگل شدی.
عین مامان بعضیا..
از خونه امدم بیرون.
ولی جلو در واحد جونگکوک و با پاکتایی تو دستش دیدم.
باید جوری رفتار کنم که انگار تیپم برام مهم نیست.
جنا: ساعت هنوز ۸ نشد...
نگاهی به سرتا پام انداخت.
و انگار پوزخند پیروز مندانه رو لباش دیدم.
جنا:...الان بریم.
پاکتار و پرت کرد بغلم..
گرفتمشون و چییزی که تو یکی از پاکتا بود و دراوردم.
جنا: خب.؟!
کوک: بپوششون.
جنا: من؟
کوک: نه دیوار..
جنا: جدی الان با منی!؟...برایه این ظاهر زحمت کشیدم...چهار ساعته..
کوک: خفه شو نیم ساعتم نیست..
در خونه رو باز کرد و بازوم و گرفت کشید دنبال خودش ..
جنا: هعی..
این از کجا می دونه نیم ساعتم نیست!؟
تا اتاقم کشیدتم..
و در و باز کرد هول داد داخل
در پشت سرش بست..
جوری که با اون تیپ سمتممی امد..خیلی..جذاب بود؟!!!
هوف بیخیال...
کوک: درار..
جنا: چیو؟
کوک: لباست
جنا: این سفیده من نمیتونم بپوشم..
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۹
"ویو جنا"
کوک: مطمعن باش حسی که مامانم با حرفاش بهت میده خیلی بهتر از بلایی که من سرت میارم..پس حرفام یادت بمونه.
جنا: اره خوب یادم می مونه تحدید میکنی تا بیاممهمونی...
چونم و بالا گرفت.
و تو دستش فشار داد.
به اندازه کافی بسم نبود که عصبیش کنم؟
کوک: دارم بهترین راه حل و برات میزارم..
جنا: اها پس اگه نیام...؟!
کوک: اتفاقایه خوبی نمی افته بیب.
لحنی که گفت دیگه ترس واقعی و به جونم انداخت.
با پوزخند ترسناکی رو لباش به صورتم نزدیک شد.
کوک: حالا انتخواب با توعه..هوم!؟
بسه بهتر اون روش و بالا نیارم ولی خب سخته.
جنا: باشه،فقط اخطار داده باشم یه دهاتی عین داهاتی لباس می پوشه.
محکم صورتم و ول کرد و کتش و از رو مبل برداشت و با یه دست تو جیبش به سمت پله رفت.
کوک: بیشتر از این انتظار ندارم.
دستم رو مبل مشت شد*مبلاشون از نرماست*
مرتیکه عوضییی..
دهاتی خانوادتن...
ببین چیکارت میکنم.
________
از الان تا ساعت ۸ یک ساعت زمان بود.
سریع موهام جمع کردم.
یه لباس بی نهایت ساده تنم کردم.
با اینکه این اصلا استایل من نبود.
ولی من کسیم که برایه رسیدن به هدفم هر کاری میکنم.
یه ارایش خوشگل ولی زیاد کردم ..
تو اینه به خودم نگاه کردم.
دختر شبی یه عجوزه خوشگل شدی.
عین مامان بعضیا..
از خونه امدم بیرون.
ولی جلو در واحد جونگکوک و با پاکتایی تو دستش دیدم.
باید جوری رفتار کنم که انگار تیپم برام مهم نیست.
جنا: ساعت هنوز ۸ نشد...
نگاهی به سرتا پام انداخت.
و انگار پوزخند پیروز مندانه رو لباش دیدم.
جنا:...الان بریم.
پاکتار و پرت کرد بغلم..
گرفتمشون و چییزی که تو یکی از پاکتا بود و دراوردم.
جنا: خب.؟!
کوک: بپوششون.
جنا: من؟
کوک: نه دیوار..
جنا: جدی الان با منی!؟...برایه این ظاهر زحمت کشیدم...چهار ساعته..
کوک: خفه شو نیم ساعتم نیست..
در خونه رو باز کرد و بازوم و گرفت کشید دنبال خودش ..
جنا: هعی..
این از کجا می دونه نیم ساعتم نیست!؟
تا اتاقم کشیدتم..
و در و باز کرد هول داد داخل
در پشت سرش بست..
جوری که با اون تیپ سمتممی امد..خیلی..جذاب بود؟!!!
هوف بیخیال...
کوک: درار..
جنا: چیو؟
کوک: لباست
جنا: این سفیده من نمیتونم بپوشم..
- ۳۹.۷k
- ۲۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط