تبادل جاسوس

#تبادل جاسوس
#پارت۱۷
شاهزاده تمام مدت نگاهش می کرد
اون دختر زیادی سرخوش بود!
با دیدن اینکه اون آویز چشمش رو گرفته خواست تا بخردش اما خریده شد و اونجا غمی توی چشمای دختر اومد
اون از اونجا فاصله گرفت
_آقا ازتون می خوام از همین مدلی که بردن یکی بهم بدین
-ولی قربان اونا خیلی کمیابن تا یه ماه طول می‌کشه که به دستمون برسن
شاهزاده هوفی کشید
_خیله خب یه ماه دیگه میام ببرمش
_بله قربان
به دنبال پو رفت که دید روی زمین نشسته
اون قصد نداشت آرزو کنه؟
_بانو حالا وقته آرزو کردنه
پو نگاهی به بالن ها انداخت
_نمی خوام آرزوی خاصی ندارم
شاهزاده جلو رفت و دستش رو گرفت
_بیاید بریم
بدو بدو به سمت محل بالن ها رفتن
_هی شاهزاده!
_خب رسیدیم کدومو دوست دارین؟
پو با بی میلی از اونجا فاصله گرفت
شاهزاده وقتی دید اون تمایلی نداره یکی از بالن ها رو برداشت
نگاهی به تصویرش انداخت
قلمو رو برداشت و خواسته ای روش نوشت
دوباره نگاهی به پو انداخت
_واقعا نمی خواین؟
پو سرش رو به دو طرف تکون داد
اما وقتی شاهزاده خواست قلمو رو بزاره سرجاش سریع قلمو رو گرفت
_آم نظرم عوض شد
خواستش رو نوشت
«امیدوارم دیگه عاشق آدمای مزخرف نشم»
و بعد با شاهزاده به محل پرتاب رفت
هر دو با هم اون بالن رو به هوا فرستادن
پو خندید و امیدوار بود که آرزوش برآورده بشه

دیگه اون کیک برنجی دستش اضافه به نظر میومد پس از اونجایی که شاهزاده به بالن نگاه می کرد و حواسش نبود
کیک رو توی صورتش مالید و شروع به خندیدن به صورت شاهزاده کرد
_بانو پو!
شاهزاده کاملا بدش اومده بود و حالش بهم خورد
اما با پاک کردن صورتش تصمیم به انتقام گرفت
پس قلمو نقاشی رو کش رفت و آروم به سمت پو رفت
_کارتون اصلا پسندیده نبود بانو!
پو با لحن تمسخر آمیزی گفت
_کاملا آگاهم سرورم
اما با کشیده شدن قلمو به روی بینیش جیغ زد و عقب کشید
_شاهزاده!!
_برابر شدیم
بعد از راضی کردن بانو به خونه برگشتن
امشب برای شاهزاده جالب بود چون تا حالا با کسی اینجوری وقت نگذرونده بود
امیدوار بود که نقشش زود پیش بره چون جائونگ شروع به گفتن خواسته هاش کرده بود و داشت ازش سوءاستفاده می کرد
مثلا تقدیم کردن میراث پدربزرگش یعنی خونه ی هانوک چون به اون!
_احمقانست!
فردا قرار برگزاری مراسم عروسی برادرش بود
اونم تصمیم به ازدواج گرفته بود!
پس باید زود استراحت می کرد
...
#بی تی اس
دیدگاه ها (۰)

#تبادل جاسوس#پارت۱۸نمیدونست چه لباسی بپوشه!حالا که پولدار بو...

بانو خودش رو از دستان شاهزاده آزاد کرد _مست!شوخیت گرفته!من ک...

_اوه مای گاددد!خیلی خوبه!امشب شب خوشی بود کوک به درک!بدو بدو...

#تبادل جاسوس#پارت۱۶خودش رو پرت کرد روی تخت_یعنی چی که اون زن...

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط