لایک یادتون نره 🥺🥺
#شکوفه_عشق #پارت_نهم
و بهونه میاورد ، بهش زنگ میزدم زود قطع میکرد ، جوابش کوتاه بود یا به بهونه کار زود قطع میکرد اینا خودش باعث شده بود شک کنم اولش باور نکردم ولی وقتی عکساشونو دیدم به باراد زنگ زدم و گفتم سریع باید همون ببینیم باز داشت بهونه میاورد و میگفت کار دارم ولی تاکید کردم که باید همین امروز ببینمت قبول کرد
رفتم سر قرار و عکسا رو بهش نشون دادم اول یه کم تعجب کرد بعد به صورت خنثی به من نگاه کرد و گفت : اینا چیه ؟ کی اینا رو داده بهت ؟
_اینش به تو مربوط نیست بگو این دختره کیه مشخصه خیلی هم صمیمی شدین ماشاالله
باراد : اینقدر به من بی اعتمادی ؟واقعا که
_بهونه نیار باراد فکر نکن یادم میاره بگو این دختره کیه ؟
باراد : این دختره اون روز با پدرم برای قرار کاری اومده بود اونجا متاسفانه بابام کار داشت نشد که بره واسه همین من به جاش رفتم
یه ابرو بالا بردن و گفتم : خب چرا نیومد خود شرکت ؟ چرا تو کافه ؟
باراد: قرار کاری بود دیگه فرقی نمیکرد کجا
دست به سر شدم با همین حرفا و با همین بهونه بیجا و به درد نخور دوست داشتم خودمو راضی کنم ، چند روزی قهر بودیم و با هم حرف نزدیم ولی با زنگ زدن و توجیه خودش به خاطر عشق اشتباهی که داشتم بخشیدمش و دوباره به روزای قبل برگشتیم ، هر وقت میومدم که بحث رابطمونو پیش بکشم و بگم که باید جدی بشه همش بهانه میاورد بالاخره با این اوصاف یک سال دیگه هم سر شد ، فری به طور کل تو جریان بود یه روز که با فرشته رفته بودیم خرید کنار یکی از پارک ها رفته زد به بازوم و گفت : بیان اون باراد نیست ؟
به اون سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم ، شوکه شدم دختری که کنارش بود دست تو دستش گذاشته بود و سرش روی شونه باراد بود ، مگه این پسر با چند نفر بود آخه ؟ یه دفعه بیاد بگه دوستت ندارم و خلاص بعد بره پی کثافط کاریاش
فری : حالا تو اینطوری شوکه نشو شاید خواهرشه
_نه مطمعنم نسترن نیست چون عکسشو نشونم داده
رفتم جلو تر و همین که منو دید شوکه نگاهم کرد و سریع دست دختره رو ول کرد و سرش رو کنار زد اومد نزدیک و گفت : سلام عزیزم خوبی ؟
چیزی نداشتم بگم فقط با چشمانی که هر لحظه منتظر باریدن بودن نگاهش کردم و بعد چند دقیقه راهمو کشیدم و رفتم ، تا چند روز خبری ازش نشد ، بعد چند روز که بار دهم بود زنگ میزد جواب دادم و گفتم : ها چیه ؟ چی از جونم میخوای ؟ ولم کن دیگه دیدن کثافط کاریات بس نیست اینطوری هم میخوای عذابم بدی ؟
باراد : خواهش میکنم اینقدر زود قضاوت نکن فردا بیا همون کافه مه بار اول رفتیم توضیح میدم برات تو بیا فقط
قبول کردم که برم نه برای آشتی بلکه برای تموم کردن همه چیز من فکرامو کرده بودم و نمیخواستم ادامه بدم
#رمان #عاشقانه #نویسنده #رمان_z
و بهونه میاورد ، بهش زنگ میزدم زود قطع میکرد ، جوابش کوتاه بود یا به بهونه کار زود قطع میکرد اینا خودش باعث شده بود شک کنم اولش باور نکردم ولی وقتی عکساشونو دیدم به باراد زنگ زدم و گفتم سریع باید همون ببینیم باز داشت بهونه میاورد و میگفت کار دارم ولی تاکید کردم که باید همین امروز ببینمت قبول کرد
رفتم سر قرار و عکسا رو بهش نشون دادم اول یه کم تعجب کرد بعد به صورت خنثی به من نگاه کرد و گفت : اینا چیه ؟ کی اینا رو داده بهت ؟
_اینش به تو مربوط نیست بگو این دختره کیه مشخصه خیلی هم صمیمی شدین ماشاالله
باراد : اینقدر به من بی اعتمادی ؟واقعا که
_بهونه نیار باراد فکر نکن یادم میاره بگو این دختره کیه ؟
باراد : این دختره اون روز با پدرم برای قرار کاری اومده بود اونجا متاسفانه بابام کار داشت نشد که بره واسه همین من به جاش رفتم
یه ابرو بالا بردن و گفتم : خب چرا نیومد خود شرکت ؟ چرا تو کافه ؟
باراد: قرار کاری بود دیگه فرقی نمیکرد کجا
دست به سر شدم با همین حرفا و با همین بهونه بیجا و به درد نخور دوست داشتم خودمو راضی کنم ، چند روزی قهر بودیم و با هم حرف نزدیم ولی با زنگ زدن و توجیه خودش به خاطر عشق اشتباهی که داشتم بخشیدمش و دوباره به روزای قبل برگشتیم ، هر وقت میومدم که بحث رابطمونو پیش بکشم و بگم که باید جدی بشه همش بهانه میاورد بالاخره با این اوصاف یک سال دیگه هم سر شد ، فری به طور کل تو جریان بود یه روز که با فرشته رفته بودیم خرید کنار یکی از پارک ها رفته زد به بازوم و گفت : بیان اون باراد نیست ؟
به اون سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم ، شوکه شدم دختری که کنارش بود دست تو دستش گذاشته بود و سرش روی شونه باراد بود ، مگه این پسر با چند نفر بود آخه ؟ یه دفعه بیاد بگه دوستت ندارم و خلاص بعد بره پی کثافط کاریاش
فری : حالا تو اینطوری شوکه نشو شاید خواهرشه
_نه مطمعنم نسترن نیست چون عکسشو نشونم داده
رفتم جلو تر و همین که منو دید شوکه نگاهم کرد و سریع دست دختره رو ول کرد و سرش رو کنار زد اومد نزدیک و گفت : سلام عزیزم خوبی ؟
چیزی نداشتم بگم فقط با چشمانی که هر لحظه منتظر باریدن بودن نگاهش کردم و بعد چند دقیقه راهمو کشیدم و رفتم ، تا چند روز خبری ازش نشد ، بعد چند روز که بار دهم بود زنگ میزد جواب دادم و گفتم : ها چیه ؟ چی از جونم میخوای ؟ ولم کن دیگه دیدن کثافط کاریات بس نیست اینطوری هم میخوای عذابم بدی ؟
باراد : خواهش میکنم اینقدر زود قضاوت نکن فردا بیا همون کافه مه بار اول رفتیم توضیح میدم برات تو بیا فقط
قبول کردم که برم نه برای آشتی بلکه برای تموم کردن همه چیز من فکرامو کرده بودم و نمیخواستم ادامه بدم
#رمان #عاشقانه #نویسنده #رمان_z
۱۵.۶k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.