لایک یادت نره 🙃❤️
#شکوفه_عشق #پارت_هفتم
به کافه رسیدیم و رفتیم داخل از دور دستش رو برام تکون داد تنها اومده بود فری رفت و کنار دوتا میز دور تر نشست منم روبه روی باراد نشستیم و گارسون اومد دوتا نسکافه سفارش دادیم و رفت
باراد : خب خب هرچند خودمو معرفی کردم ولی بازم میگم من بارادم ، باراد مرادی ۲۵سالمه و کارمند شرکتم با پدرم و خواهرم نسترن زندگی میکنم مادرم رو خیلی وقت پیش از دست دادم تو رو هم چند وقت پیش تو راه مدرسه دیدم و چند وقت زیر نظر داشتمت و فهمیدم دختر خوبی هستی خب تو هم یه کم از خودت بگو
_بدون اینکه از من اطلاعی داشته باشین این همه وقت افتادین دنبال من؟
باراد : اوهو نه به اون روزا که فقط فحشم میدادی نه به الان که لفظ قلم حرف میزنی رسمی صحبت نکن هم خودت اذیت میشی هم من ، نه خیر من اطلاع کامل از تو دارم فقط میخوام از زبون خودت بشنوم
_من با رسمی صحبت کردن راحتترم، اینجا هم نیومدم که خودمو معرفی کنم و به قولی پا بدم ، اومدم بگم دیگه دنبال من نباشین لطفا من اصلا اهل این چیزا نیستم
حالا یه جوری ناز میکردم انگار چیششدههه تو دلم به خودم میخندیدم ، پا شدم که برم ایستاد و دستمو گرفت یه نگاه به دستم انداختم و یه نگاه هم به چهرش انداختم که یعنی تا قاطی نکردم دستمو ول کن فکر کنم خودش فهمید چون سریع دستمو ول کرد و گفت : ببخشید حواسم نبود ، نرو دیگه بیا فقط چند وقت با هم باشیم من شمارمو بهت میدم صحبت کنیم اگرم نمیتونی همون راه مدرسه با هم حرف میزنیم ؟نظرت چیه ؟
_فکر کنم شما متوجه نیستی من اهل این کارا نیستم من میخوام درسمو بخونم اصلا قصدم این چیزا نیست
باراد: فقط یک هفته خواهش میکنم تلفنی صحبت میکنیم دیگه دنبالت هم نمیام ، اگه بعد یه هفته گفتی نه منم دیگه بیخیال میشم قول میدم
با خودم فکر کردم که اینک فکر خوبیه اگر پسر بدی بود دیگه باهاش حرف نمیزنم تازه دنبالمم نمیاد خودم فاز خودمو نمیدونستم
_باشه شمارتو بده خودم رنگ میزنم
اون موقع من فقط یه گوشی ساده داشتم که برای زنگ زدن گرفته بودن برام شماره رو داد و گفتم که باید برم دوستم منتظره
باراد : پس نسکافت چی ؟
_بگو بیارن اون میز جلویی
باراد : باشه برو امشب حتما یه زنگ بزن بهم
_اگه وقت داشتم باشه خدانگهدار
باراد:فعلا
#رمان #نویسنده #رمان_z #عاشقانه
به کافه رسیدیم و رفتیم داخل از دور دستش رو برام تکون داد تنها اومده بود فری رفت و کنار دوتا میز دور تر نشست منم روبه روی باراد نشستیم و گارسون اومد دوتا نسکافه سفارش دادیم و رفت
باراد : خب خب هرچند خودمو معرفی کردم ولی بازم میگم من بارادم ، باراد مرادی ۲۵سالمه و کارمند شرکتم با پدرم و خواهرم نسترن زندگی میکنم مادرم رو خیلی وقت پیش از دست دادم تو رو هم چند وقت پیش تو راه مدرسه دیدم و چند وقت زیر نظر داشتمت و فهمیدم دختر خوبی هستی خب تو هم یه کم از خودت بگو
_بدون اینکه از من اطلاعی داشته باشین این همه وقت افتادین دنبال من؟
باراد : اوهو نه به اون روزا که فقط فحشم میدادی نه به الان که لفظ قلم حرف میزنی رسمی صحبت نکن هم خودت اذیت میشی هم من ، نه خیر من اطلاع کامل از تو دارم فقط میخوام از زبون خودت بشنوم
_من با رسمی صحبت کردن راحتترم، اینجا هم نیومدم که خودمو معرفی کنم و به قولی پا بدم ، اومدم بگم دیگه دنبال من نباشین لطفا من اصلا اهل این چیزا نیستم
حالا یه جوری ناز میکردم انگار چیششدههه تو دلم به خودم میخندیدم ، پا شدم که برم ایستاد و دستمو گرفت یه نگاه به دستم انداختم و یه نگاه هم به چهرش انداختم که یعنی تا قاطی نکردم دستمو ول کن فکر کنم خودش فهمید چون سریع دستمو ول کرد و گفت : ببخشید حواسم نبود ، نرو دیگه بیا فقط چند وقت با هم باشیم من شمارمو بهت میدم صحبت کنیم اگرم نمیتونی همون راه مدرسه با هم حرف میزنیم ؟نظرت چیه ؟
_فکر کنم شما متوجه نیستی من اهل این کارا نیستم من میخوام درسمو بخونم اصلا قصدم این چیزا نیست
باراد: فقط یک هفته خواهش میکنم تلفنی صحبت میکنیم دیگه دنبالت هم نمیام ، اگه بعد یه هفته گفتی نه منم دیگه بیخیال میشم قول میدم
با خودم فکر کردم که اینک فکر خوبیه اگر پسر بدی بود دیگه باهاش حرف نمیزنم تازه دنبالمم نمیاد خودم فاز خودمو نمیدونستم
_باشه شمارتو بده خودم رنگ میزنم
اون موقع من فقط یه گوشی ساده داشتم که برای زنگ زدن گرفته بودن برام شماره رو داد و گفتم که باید برم دوستم منتظره
باراد : پس نسکافت چی ؟
_بگو بیارن اون میز جلویی
باراد : باشه برو امشب حتما یه زنگ بزن بهم
_اگه وقت داشتم باشه خدانگهدار
باراد:فعلا
#رمان #نویسنده #رمان_z #عاشقانه
۲۶.۷k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.