لایک یادتون نره ❤️🙂
#شکوفه_عشق #پارت_هشتم
کنار فری نشستم که گفت : خب چیشد ؟چی گفت ؟بگو دیگه دارم از فضولی میمیرم
_باشه بابا دندون رو جیگر بگیر میگم شروع کردم به تعریف ماجرا و گفتم :فکر کنم پسر بدی نیست
فری : وای چقدر عاشق و رمانتیک جوووننننن
_باشه بابا حالا تو خودتو کنترل کن
فری : ایییششش بی احساس
نسکافه رو آوردن و بعد خوردن پاشدیم که بریم باراد هم قبل ما رفته بود ، تا دو روز بعد زنگی بهش نزدم بعد دو روز بالاخره زنگ زدم با اینکه نمیدونستم چی بگم ولی خب خودش بحث رو باز میکرد خیلی سر و زبون داشت و این واقعا برای منی که تا حالا تجربه اینطوری نداشتم جالب بود
اون یک هفته که قرار بود بگذره شد یک ماه و یک ماه شد دوماه و ما همچنان صحبت میکردیم با هم ، یه جورایی انگار وابسته شده بودم فکر میکردم دوسش دارم ، وقتی حرف نمیزدیم دلتنگ میشدم و من عادت کردن بهش رو به پای دلتنگی گذاشتم درسامم میخوندم که خانوادم شک نکنن نوبت به امتحانات ترم آخر رسید با اینکه امتحان داشتم اما کم و بیش با باراد حرف میزدم ، هر روز باید صداشو میشنیدم وگرنه به قول خودم دلتنگ میشدم تو این ایام همراه با فری و باراد رفته بودیم بیرون بالاخره امتحانا داشت تموم میشد و نوبت کنکور بود ، برای کنکور هم تقریبا میخوندم میدونستم تنها راه ادامه دادن با باراد فقط دانشگاهه ، امتحانا هم تموم شد و چند روز بعد کنکور داشتم اون چند روز رو با فری و باراد بیرون بودیم یا کافی شاپ یا پارک همش هم به بهانه کتابخانه رفتن ، خانواده رو میپیچوندم ، پدر و مادرم مسکوک شده بودن ولی از اونجایی که من کلا بچه سر به زیر و درس خونی بودم گیر نمیدادن بهم ، بالاخره کنکور دادم بد نبود ولی خب خوبم نبود تا جواب کنکور بیاد کلا با باراد حرف میزدم هر روز تماس داشتیم فکر میکردم عاشق شدم و بد تر از همه فکر میکردم باراد هم عاشقمه چشمم کور بود فقط باراد رو میدیدم
جواب کنکور هم اومد رشته های زیادی قبول شده بودم ولی من فقط دوست داشتم اقتصاد بخونم خوشبختانه فری هم پرستاری رو آورده بود انتخاب رشته کردم و قرار شد برم دانشگاه ، داشنگاهی که قبول شده بودم یک ساعت از خونمون دور تر بود ، مجبور بودم با اتوبوس برم و بیام ، سه سال مثل برق و باد از دانشگاه رفتنم گذشت و تو این مدت کم و بیش با باراد در ارتباط بودم مدرکمم هم گرفتم تو همون مواقع بود که از طریق یکی از دوستای دبیرستانیم فهمیدم یکی از بچه های دبیرستانی که درس میخوندیم با باراد ارتباط داره ، به شدت عصبی شدم رفتار باراد اون اواخر خیلی سرد شده بود چند باری دعوا کرده بودیم و چند بار هم که بحث خاستگاری رو پیش کشیده بودم همش طفره رفته بود
#رمان #نویسنده #عاشقانه #رمان_z
کنار فری نشستم که گفت : خب چیشد ؟چی گفت ؟بگو دیگه دارم از فضولی میمیرم
_باشه بابا دندون رو جیگر بگیر میگم شروع کردم به تعریف ماجرا و گفتم :فکر کنم پسر بدی نیست
فری : وای چقدر عاشق و رمانتیک جوووننننن
_باشه بابا حالا تو خودتو کنترل کن
فری : ایییششش بی احساس
نسکافه رو آوردن و بعد خوردن پاشدیم که بریم باراد هم قبل ما رفته بود ، تا دو روز بعد زنگی بهش نزدم بعد دو روز بالاخره زنگ زدم با اینکه نمیدونستم چی بگم ولی خب خودش بحث رو باز میکرد خیلی سر و زبون داشت و این واقعا برای منی که تا حالا تجربه اینطوری نداشتم جالب بود
اون یک هفته که قرار بود بگذره شد یک ماه و یک ماه شد دوماه و ما همچنان صحبت میکردیم با هم ، یه جورایی انگار وابسته شده بودم فکر میکردم دوسش دارم ، وقتی حرف نمیزدیم دلتنگ میشدم و من عادت کردن بهش رو به پای دلتنگی گذاشتم درسامم میخوندم که خانوادم شک نکنن نوبت به امتحانات ترم آخر رسید با اینکه امتحان داشتم اما کم و بیش با باراد حرف میزدم ، هر روز باید صداشو میشنیدم وگرنه به قول خودم دلتنگ میشدم تو این ایام همراه با فری و باراد رفته بودیم بیرون بالاخره امتحانا داشت تموم میشد و نوبت کنکور بود ، برای کنکور هم تقریبا میخوندم میدونستم تنها راه ادامه دادن با باراد فقط دانشگاهه ، امتحانا هم تموم شد و چند روز بعد کنکور داشتم اون چند روز رو با فری و باراد بیرون بودیم یا کافی شاپ یا پارک همش هم به بهانه کتابخانه رفتن ، خانواده رو میپیچوندم ، پدر و مادرم مسکوک شده بودن ولی از اونجایی که من کلا بچه سر به زیر و درس خونی بودم گیر نمیدادن بهم ، بالاخره کنکور دادم بد نبود ولی خب خوبم نبود تا جواب کنکور بیاد کلا با باراد حرف میزدم هر روز تماس داشتیم فکر میکردم عاشق شدم و بد تر از همه فکر میکردم باراد هم عاشقمه چشمم کور بود فقط باراد رو میدیدم
جواب کنکور هم اومد رشته های زیادی قبول شده بودم ولی من فقط دوست داشتم اقتصاد بخونم خوشبختانه فری هم پرستاری رو آورده بود انتخاب رشته کردم و قرار شد برم دانشگاه ، داشنگاهی که قبول شده بودم یک ساعت از خونمون دور تر بود ، مجبور بودم با اتوبوس برم و بیام ، سه سال مثل برق و باد از دانشگاه رفتنم گذشت و تو این مدت کم و بیش با باراد در ارتباط بودم مدرکمم هم گرفتم تو همون مواقع بود که از طریق یکی از دوستای دبیرستانیم فهمیدم یکی از بچه های دبیرستانی که درس میخوندیم با باراد ارتباط داره ، به شدت عصبی شدم رفتار باراد اون اواخر خیلی سرد شده بود چند باری دعوا کرده بودیم و چند بار هم که بحث خاستگاری رو پیش کشیده بودم همش طفره رفته بود
#رمان #نویسنده #عاشقانه #رمان_z
۱۵.۴k
۱۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.