فیک: گودال
فیک: گودال
part⁴⁹
_جشن_
اشیکاگا:" خیلی خوش آمدید "
" بَه آقای اشیکاگا "jin
(رفت لپشون کشید:)
" ویی خدا هنوزم نرمه "jin
اشیکاگا:" بعد از چندسال هنوزم همون آدمی "
" ما اینم دیگه "jin
(همه شون یکی دست دادن تا رسید به ا.ت)
" آقای اشیکاگا ایشون خواهر بنده اس کیم ا.ت "V
اشیکاگا:" از آشنایی باهاتون خیلی خوشبختم خانم کیم ، من یاماتو اشیکاگا هستم "
" خیلی خوشبختم آقای اشیکاگا "a.t
اشیکاگا:" زن خیلی زیبایی هستید درست مثل برادر تون چشم گیرید "
" شما لطف دارید "a.t
اشیکاگا:" بفرمایید از این طرف براتون یه جایی خیلی خوب در نظر گرفتم "
" خیلی ممنونیم "jin
روی مبل نشستند و به جمعیتی که هر لحظه بیشتر از قبل میشد نگاه میکردن
" هی جونگکوک "jimin
" چیه؟ "jk
" از ظهر که از شرکت برگشتی حرف نزدی ، چی شده؟ "jimin
" حرفی ندارم که بزنم "jk
" نداشته باشی هم بازم یه چیزی میگی یه چیزی شده "jimin
" چیزی نشده حرفی هم ندارم که بزنم "jk
" باشه "jimin
" ا.ت "jimin
" بله؟ "a.t
" اشیکاگا همه رو دعوت کرده از همه جا هم برای این مهمونی میان بعضی هاشونم پسره جونی هستن هم سن خودتن ، گفتم شاید بخوای با یکی آشنا بشی "jimin
" نمیخواد با کسی آشنا شه "jk
" شاید خواست یکی پیدا کنه "jimin
" اون غلط....شاید نمیخواد کسی پیدا کنه تو به فکر خودت باش "jk
" برای خودمم توی این فکر هستم نگران نباش "jimin
_چندساعت بعد_
" میرم دستشویی "a.t
" باش "V
از سرویس بیرون آمد
خواست به سمت پسرا بره که دست توست کسی گرفته شد
به طرف فرد چرخید با دیدن چهرهاَش خون توی رگاش یخ زد
چان:" بَه بَه ببین کی اینجاس ، ا.ت خانم ، از این طرفا "
" تو ... تو "a.t
چان:" تو تو خخخخخخخ ، نمیدونستم اینقدر عاشقمی که با دیدنم نمیتونی درست حرف بزنی "
" اینجا چیکار میکنی؟ (ترس) "a.t
چان:" زشته جایی دعوت شده باشی ولی نری ، منم که میشناسی روی کسی زمین نمیزنم "
" ولم کن "a.t
دستش از دستش کشید ولی چان دستش محکم تر از قبل فشرد
چان:" کجا با این عجله هنوزم باهم کار داریم "
به سمت پلهها حرکت و دختر پشت سرش میکشید
" ولم کن "a.t
به سمت طبقه بالا رفت
سمت نرده ها رفت و دختر بهشون نزدیک کرد
با ترس به ارتفاعی داشت نگاه میکرد
" ولم کن "a.t
چان:" ششش نمیخوام بندازمت پایین که نترس ، فقط میخوام یه چیزی بهت نشون بدم "
دستش به سمتی گرفت
چان:"اون جارو نگاه کن ، چی میبینی؟ "
به سمت جایی که پسرا نشسته بودن اشاره کرد
با دلهره بهشون نگاه کرد و با ترس اسمشون به زبون آورد
" پسرا! "a.t
چان:" درسته...چقدر دوستشون داری ا.ت ها؟ خیلی دلم میخواد بدونم چقدر جونشون برات مهمه "
" تو ... تو میخوای چیکار کنی؟ (ترس) "a.t
چان:" ۵۸تا آدم مطلح توی این جشنن اگه خطایی کنی و طبق میلم عمل نکنی جلوی چشمات تکیه تکیه میشن ، حالا بستگی به خودت داره "
part⁴⁹
_جشن_
اشیکاگا:" خیلی خوش آمدید "
" بَه آقای اشیکاگا "jin
(رفت لپشون کشید:)
" ویی خدا هنوزم نرمه "jin
اشیکاگا:" بعد از چندسال هنوزم همون آدمی "
" ما اینم دیگه "jin
(همه شون یکی دست دادن تا رسید به ا.ت)
" آقای اشیکاگا ایشون خواهر بنده اس کیم ا.ت "V
اشیکاگا:" از آشنایی باهاتون خیلی خوشبختم خانم کیم ، من یاماتو اشیکاگا هستم "
" خیلی خوشبختم آقای اشیکاگا "a.t
اشیکاگا:" زن خیلی زیبایی هستید درست مثل برادر تون چشم گیرید "
" شما لطف دارید "a.t
اشیکاگا:" بفرمایید از این طرف براتون یه جایی خیلی خوب در نظر گرفتم "
" خیلی ممنونیم "jin
روی مبل نشستند و به جمعیتی که هر لحظه بیشتر از قبل میشد نگاه میکردن
" هی جونگکوک "jimin
" چیه؟ "jk
" از ظهر که از شرکت برگشتی حرف نزدی ، چی شده؟ "jimin
" حرفی ندارم که بزنم "jk
" نداشته باشی هم بازم یه چیزی میگی یه چیزی شده "jimin
" چیزی نشده حرفی هم ندارم که بزنم "jk
" باشه "jimin
" ا.ت "jimin
" بله؟ "a.t
" اشیکاگا همه رو دعوت کرده از همه جا هم برای این مهمونی میان بعضی هاشونم پسره جونی هستن هم سن خودتن ، گفتم شاید بخوای با یکی آشنا بشی "jimin
" نمیخواد با کسی آشنا شه "jk
" شاید خواست یکی پیدا کنه "jimin
" اون غلط....شاید نمیخواد کسی پیدا کنه تو به فکر خودت باش "jk
" برای خودمم توی این فکر هستم نگران نباش "jimin
_چندساعت بعد_
" میرم دستشویی "a.t
" باش "V
از سرویس بیرون آمد
خواست به سمت پسرا بره که دست توست کسی گرفته شد
به طرف فرد چرخید با دیدن چهرهاَش خون توی رگاش یخ زد
چان:" بَه بَه ببین کی اینجاس ، ا.ت خانم ، از این طرفا "
" تو ... تو "a.t
چان:" تو تو خخخخخخخ ، نمیدونستم اینقدر عاشقمی که با دیدنم نمیتونی درست حرف بزنی "
" اینجا چیکار میکنی؟ (ترس) "a.t
چان:" زشته جایی دعوت شده باشی ولی نری ، منم که میشناسی روی کسی زمین نمیزنم "
" ولم کن "a.t
دستش از دستش کشید ولی چان دستش محکم تر از قبل فشرد
چان:" کجا با این عجله هنوزم باهم کار داریم "
به سمت پلهها حرکت و دختر پشت سرش میکشید
" ولم کن "a.t
به سمت طبقه بالا رفت
سمت نرده ها رفت و دختر بهشون نزدیک کرد
با ترس به ارتفاعی داشت نگاه میکرد
" ولم کن "a.t
چان:" ششش نمیخوام بندازمت پایین که نترس ، فقط میخوام یه چیزی بهت نشون بدم "
دستش به سمتی گرفت
چان:"اون جارو نگاه کن ، چی میبینی؟ "
به سمت جایی که پسرا نشسته بودن اشاره کرد
با دلهره بهشون نگاه کرد و با ترس اسمشون به زبون آورد
" پسرا! "a.t
چان:" درسته...چقدر دوستشون داری ا.ت ها؟ خیلی دلم میخواد بدونم چقدر جونشون برات مهمه "
" تو ... تو میخوای چیکار کنی؟ (ترس) "a.t
چان:" ۵۸تا آدم مطلح توی این جشنن اگه خطایی کنی و طبق میلم عمل نکنی جلوی چشمات تکیه تکیه میشن ، حالا بستگی به خودت داره "
۱۳.۱k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.