Psychic lover۲۴
Psychic lover۲۴
بدون حرفی غذا شون رو خوردن
بعد شستن ظرف ها سونا رفت دم در
جونگکوک و در زد.با اجازه ی ورود
جونگکوک وارد اتاق شد
سونا:عومم میخوام برم..حموم
جونگکوک:به منچه
سونا:لباس!لباس ندارم
جونگکوک بلند شد و بهش یک تیشرت
و یک شورت داد.سونا احترام گذاشت و
تشکر کرد و رفت.
بعد از حموم:
هوففف تیشرت سفید منم که بدون سوتین
یعنی قشنگ بدنم از زیر تیشرت معلوم
بود.هوففف یعنی اینجوری برم جلوش؟اره
دیگه چاره دیگه ای ندارم.
از رو پله ها نگاش کردم دیدم داره
میره بیرون.هوفف بهتر.
رفتم سراغ کیک.
ماشاالله یخچالش از یخچال من
پر تر بود.همه چی داشت.
این کی خرید میکنه؟من که خرید کردنش
رو ندیدم…گذاشتمش تو فر تا بپزه.
اصن کلا من باید آشپز میشدم خدایش
ایشش کیه که قدر بدونه.
ولی خدایی احساس میکنم که
زن جونگکوک بودن یه همچین
حسی داره که همه چی دارک و سرده
ولی انقدرر مراقبته که هیچ کس نگاهت
نمیکنه.
یه جورایی باحاله.
ولش حالا قسمت زنش.
تو این مدت
حوصلم سر رفته بود پس خونه
تمیز میکنم.
جونگکوک!اسمش قشنگه.خانوادش
کجان.هوففف.
۱ساعت بعد
کیک و از تو فر در اوردم خونه هم تمیز
کردم.دیگه کاری ندارم
عرق کردم.بدنم از زیر تیشرتش
معلومه.ایشش.
صدای در خونه اومد.خوب آقا تشریف
آوردن
خواستم تو دید نباشم واسه همین
رفتم تو آشپز خونه…
(شخص سوم)
سونا تو آشپز خونه مشغول جا به جایی
ظرف ها شده بود.جونگکوک
هم تو اتاقش رفته بود و سرگرم
گوشیش بود.
بزرگترین علامت سوال ذهن سونا
این بود که اون واقعا کیه…اون اسمشو
نمیخواست…فامیلیشو نمیخواست
یا نمیخواست بدونه چند سالشه
میخواست کل زندگیشو بدونه.
بدون حرفی غذا شون رو خوردن
بعد شستن ظرف ها سونا رفت دم در
جونگکوک و در زد.با اجازه ی ورود
جونگکوک وارد اتاق شد
سونا:عومم میخوام برم..حموم
جونگکوک:به منچه
سونا:لباس!لباس ندارم
جونگکوک بلند شد و بهش یک تیشرت
و یک شورت داد.سونا احترام گذاشت و
تشکر کرد و رفت.
بعد از حموم:
هوففف تیشرت سفید منم که بدون سوتین
یعنی قشنگ بدنم از زیر تیشرت معلوم
بود.هوففف یعنی اینجوری برم جلوش؟اره
دیگه چاره دیگه ای ندارم.
از رو پله ها نگاش کردم دیدم داره
میره بیرون.هوفف بهتر.
رفتم سراغ کیک.
ماشاالله یخچالش از یخچال من
پر تر بود.همه چی داشت.
این کی خرید میکنه؟من که خرید کردنش
رو ندیدم…گذاشتمش تو فر تا بپزه.
اصن کلا من باید آشپز میشدم خدایش
ایشش کیه که قدر بدونه.
ولی خدایی احساس میکنم که
زن جونگکوک بودن یه همچین
حسی داره که همه چی دارک و سرده
ولی انقدرر مراقبته که هیچ کس نگاهت
نمیکنه.
یه جورایی باحاله.
ولش حالا قسمت زنش.
تو این مدت
حوصلم سر رفته بود پس خونه
تمیز میکنم.
جونگکوک!اسمش قشنگه.خانوادش
کجان.هوففف.
۱ساعت بعد
کیک و از تو فر در اوردم خونه هم تمیز
کردم.دیگه کاری ندارم
عرق کردم.بدنم از زیر تیشرتش
معلومه.ایشش.
صدای در خونه اومد.خوب آقا تشریف
آوردن
خواستم تو دید نباشم واسه همین
رفتم تو آشپز خونه…
(شخص سوم)
سونا تو آشپز خونه مشغول جا به جایی
ظرف ها شده بود.جونگکوک
هم تو اتاقش رفته بود و سرگرم
گوشیش بود.
بزرگترین علامت سوال ذهن سونا
این بود که اون واقعا کیه…اون اسمشو
نمیخواست…فامیلیشو نمیخواست
یا نمیخواست بدونه چند سالشه
میخواست کل زندگیشو بدونه.
۵.۱k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.