Psychic lover۲۶
Psychic lover۲۶
امروز دیدم بجای اتاقش رفت
تو اتاق دیگه.خواستم برم حموم واسه
همین رفتم اونجا…انگار اتاق کارش
بود.عوضی فقط به سینه هام نگاه میکرد
رفتم حموم اومد بیرون شام و
حاضر کردم و در همون اتاقه
در زدم خواست حرفی بزنه که گفتم
سونا:فقط خواستم بگم بیای شام
بعد دویدم رفتم تو اشپزخونه
میز و چیدم منتظرش موندم امروز یکم
خسته شدم.شاید یکم بیشتر.
عمارت به این بزرگی تمیز کردنش سخته
کار راحتی نیست که…
سونا:سلام
بلخره تشریف اوردن
جونگوک:علیک
سونا:عومم من میخوام…
جونگکوک:مهم نیست چی میخوای
سونا:یاا..منم آدمم..به حرفم گوش کن
جونگکوک:آدم…؟به جهنم که آدمی
حالا هم خفه شو دارم شام میخورم
سونا:باشه ببخشید(بغض)
چی میشد اگه بزاره برم…واقعا…نمیدونم
…..••شخص سوم••…..
تقریبا آخر غذا بود که سونا کیکی که
درست کرده بود رو آورد.نگاه جونگکوک
رنگ تعجب گرفت اما خوب…فقط یه
کیک بود!
سونا:بنظرت بهتر نیست دیر تر…
جونگکوک:بزار دیر تر
سونا سری تکون داد و مشغول جمع
کردن سفره شد.
اون عاشق این بود که با یک پسر خوشتیپ
کاپ بزنه…دلش میخواست پارتنرش آدم
خوبی باشه…موهاشو نوازش
کنه و اون و تو بغلش بگیره
اما تصورش از مردا بهم ریخته
بود.
سونا شاید تو ذهنش یک احمق باشه
ولی درواقع یک آدم با درک و باهوش بود
اون ساده نبود اما معصوم بود.اون خودش
رو با خنگ بازی هاش سرگرم میکرد
تا از دنیای اطرافش چیزای کم تری بفهمه
اما نمیتونست گذشته ای رو که داشت
تغیر بده
۱۱سال قبل:
سونا۸ساله
شوگا۱۵ساله(۲۶سالشه)
سونا:اوپا..اوپا..اوپا
شوگا:چیه چقدر داد،…
سونا:هق اوپاا ما..مان
شوگا:چی شده
سونا:م..مامانی
شوگا:د بنال دیگه
سونا:مامانی افتاده تو آشپز خونه گردنش
خونیه(گریه)
شوگا:مامان بیداره(استرس)
سونا:خوابیده
شوگا:عـ..عزیزم تو برو تو اتاقت چیزی
نیست خو برو من باز میام
سونا:باش اوپا
بعد رفتن سونا شوگا دویید سمت آشپز خونه
و دید مامانش رگ گردنش رو زده
همه جا خونی بود.
شوگا رفت و در اتاق سونا رو قفل کرد
و فورا به ارژانس زنگ زد
شوگا حتی یک قطره اشک هم نریخته بود
چون هنوز تو شک اتفاق بود
وقتی مامانش رو بردن همه چیز رو به
پدرش میگه…پدرشون به بیمارستان میره
و شوگا میمونه پیش سونا
شوگا:سونا..
سونا:هق اوپا من و هق از صبح اینجا
گذاشتی چرا
شوگا:باید حرف بزنیم…ببین مامانی از
پیشمون رفته و دیگه قرار نیست بیاد
سونا:چرا
شوگا:بزرگ بشی خودت میفهمی
سونا:اوپا میشه شب پیشم باشی؟میترسم
شوگا:میمونم نترس تو خا؟
سونا:اوهوم
۳سال بعد:
پلیس:مین شوگا
شوگا:بله خودم هستم
پلیس:پدر شما امروز ساعت۲:۲۵دقیقه
در اثر گلوله زخمی شدن
و الان تو کما هستن.لطفا به بیمارستانBunin haeundaeبیاین
شوگا:بـ..باشه
سونا:اوپا چی شده چرا یهو رنگت پرید
شوگا:هیچی من میرم از خونه بیرون
نرو گشنت شد تو یخچال جاجانگمیون هست
سونا:باشه خداحافظ
اون شب شوگا تا ساعت۱۰خونخ نیومد
وقتی هم اومد چشماش بخاطر گریه
قرمز شده بود.پدرشون یک روز هم دووم
نیاورده بود.
ممنون میشم لایک کنید و کامنت بزارید و…فالو کنید
عمارت جونگکوک رو با عکس اتاق کارش و اتاق سونا رو گذاشتم.
ولی تو پارت جلو تر قراره تغیر کنه
امروز دیدم بجای اتاقش رفت
تو اتاق دیگه.خواستم برم حموم واسه
همین رفتم اونجا…انگار اتاق کارش
بود.عوضی فقط به سینه هام نگاه میکرد
رفتم حموم اومد بیرون شام و
حاضر کردم و در همون اتاقه
در زدم خواست حرفی بزنه که گفتم
سونا:فقط خواستم بگم بیای شام
بعد دویدم رفتم تو اشپزخونه
میز و چیدم منتظرش موندم امروز یکم
خسته شدم.شاید یکم بیشتر.
عمارت به این بزرگی تمیز کردنش سخته
کار راحتی نیست که…
سونا:سلام
بلخره تشریف اوردن
جونگوک:علیک
سونا:عومم من میخوام…
جونگکوک:مهم نیست چی میخوای
سونا:یاا..منم آدمم..به حرفم گوش کن
جونگکوک:آدم…؟به جهنم که آدمی
حالا هم خفه شو دارم شام میخورم
سونا:باشه ببخشید(بغض)
چی میشد اگه بزاره برم…واقعا…نمیدونم
…..••شخص سوم••…..
تقریبا آخر غذا بود که سونا کیکی که
درست کرده بود رو آورد.نگاه جونگکوک
رنگ تعجب گرفت اما خوب…فقط یه
کیک بود!
سونا:بنظرت بهتر نیست دیر تر…
جونگکوک:بزار دیر تر
سونا سری تکون داد و مشغول جمع
کردن سفره شد.
اون عاشق این بود که با یک پسر خوشتیپ
کاپ بزنه…دلش میخواست پارتنرش آدم
خوبی باشه…موهاشو نوازش
کنه و اون و تو بغلش بگیره
اما تصورش از مردا بهم ریخته
بود.
سونا شاید تو ذهنش یک احمق باشه
ولی درواقع یک آدم با درک و باهوش بود
اون ساده نبود اما معصوم بود.اون خودش
رو با خنگ بازی هاش سرگرم میکرد
تا از دنیای اطرافش چیزای کم تری بفهمه
اما نمیتونست گذشته ای رو که داشت
تغیر بده
۱۱سال قبل:
سونا۸ساله
شوگا۱۵ساله(۲۶سالشه)
سونا:اوپا..اوپا..اوپا
شوگا:چیه چقدر داد،…
سونا:هق اوپاا ما..مان
شوگا:چی شده
سونا:م..مامانی
شوگا:د بنال دیگه
سونا:مامانی افتاده تو آشپز خونه گردنش
خونیه(گریه)
شوگا:مامان بیداره(استرس)
سونا:خوابیده
شوگا:عـ..عزیزم تو برو تو اتاقت چیزی
نیست خو برو من باز میام
سونا:باش اوپا
بعد رفتن سونا شوگا دویید سمت آشپز خونه
و دید مامانش رگ گردنش رو زده
همه جا خونی بود.
شوگا رفت و در اتاق سونا رو قفل کرد
و فورا به ارژانس زنگ زد
شوگا حتی یک قطره اشک هم نریخته بود
چون هنوز تو شک اتفاق بود
وقتی مامانش رو بردن همه چیز رو به
پدرش میگه…پدرشون به بیمارستان میره
و شوگا میمونه پیش سونا
شوگا:سونا..
سونا:هق اوپا من و هق از صبح اینجا
گذاشتی چرا
شوگا:باید حرف بزنیم…ببین مامانی از
پیشمون رفته و دیگه قرار نیست بیاد
سونا:چرا
شوگا:بزرگ بشی خودت میفهمی
سونا:اوپا میشه شب پیشم باشی؟میترسم
شوگا:میمونم نترس تو خا؟
سونا:اوهوم
۳سال بعد:
پلیس:مین شوگا
شوگا:بله خودم هستم
پلیس:پدر شما امروز ساعت۲:۲۵دقیقه
در اثر گلوله زخمی شدن
و الان تو کما هستن.لطفا به بیمارستانBunin haeundaeبیاین
شوگا:بـ..باشه
سونا:اوپا چی شده چرا یهو رنگت پرید
شوگا:هیچی من میرم از خونه بیرون
نرو گشنت شد تو یخچال جاجانگمیون هست
سونا:باشه خداحافظ
اون شب شوگا تا ساعت۱۰خونخ نیومد
وقتی هم اومد چشماش بخاطر گریه
قرمز شده بود.پدرشون یک روز هم دووم
نیاورده بود.
ممنون میشم لایک کنید و کامنت بزارید و…فالو کنید
عمارت جونگکوک رو با عکس اتاق کارش و اتاق سونا رو گذاشتم.
ولی تو پارت جلو تر قراره تغیر کنه
۵.۵k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.