Psychic lover۲۲
Psychic lover۲۲
تا حالا همچین علامت سوال هایی
تو ذهنم نیومده بود!
حالا که اومده جوابش چیه…البته
سوال هام بیشتر بود.مثلا چرا نمیخواد
خودشو درمان کنه..شغلش چیه که
انقدر خو…عمارت به بزرگی داره
یا چرا با این همه عظمت خدمتکاری
نداره.جوابی نداشتم…اسمش
اره باید بفهمم.سریع مثل ذوغ زده
ها بدو بدو رفتم سمت اتاق.
شناسنامه ای رو که قایم کردم و
برداشتم و صفحه ی اولش رو باز
کردم خواستم بخونم که صدای در
اومد.صدای یک مردی هم میومد
که تا حالا نشنیدم.
از اتاق اومدم بیرون و نگاش
کردم.واو چه خوشگله.رفتم
که سلام کنم ولی انگار پریدم
وسط حرف آقا
…….:راستی جـ…
سونا:سلام
…….:کری؟مگه نگفتم نپر وسط حرفم
حالا گمشو تو اتاق و در نیا!
بغضم گرفت که جلو یه نفر اینجوری
باهام حرف زد
ولی…
یه حسی میگفت به دل نگیر و کمک کن
هوف بیخیال امشب میخوابم فردا
باید به کارام برسم.رفتم رو تختم
و دراز کشیدم.هوا سرد بود من
تازه از دستشویی اومده بود و دست و
پام داشت یخ میکرد رفتم زیر روتختی
مشکی رنگ تو اتاق دور خودم پیچیدمش
بیرونم سر بود جوری که الان بارون
میاد ولی من عاشق بارونم متاسفانه
بخاطر فوبیا هایی که دارم از خیلی
چیزا دوری میکنم.فوبیا ی رد و برق!
این چیزی بود که من ازش میترسیدم
و باعث میشد از بارون فاصله بگیرم.
کاشکی فوبیا ها درمان داشتن.
به خودم قول دادم با پسری وارد
رابطه بشم که همیشه مراقبم باشه و
باعث بشه از چیزی نترسم…ولی
بخاطر ایشون نمیشه وارد رابطه شد.
اگه اوپا الان زنگ زده باشه چی
یا…هوفف هیچی نمیشه هیچی.
چشمام رو روی هم گذاشتم و خوابم
برد.صبح از خواب پاشدم و به کارام
رسیدم.اومدم پایین تا ازش لباس بگیرم
در زدم ولی چیزی نگفت.شاید حموم
باشه.رفتم صبحونه حاضر کردم و خودم
خوردم.بعدش جمعش کردم و رو
کاناپه نشستم.منتظر موندم تا بیاد.
دوساعت نشستم نیومد تصمیم گرفتم
که پاشم ناهار درست کنم.
تصمیم گرفتم امروز رو باهاش خوب
باشم.پس پاستا درست میکنم
و تا زمانی که آماده بشه دسر درست
کنم.
چی درست کنم حالا!
تا حالا همچین علامت سوال هایی
تو ذهنم نیومده بود!
حالا که اومده جوابش چیه…البته
سوال هام بیشتر بود.مثلا چرا نمیخواد
خودشو درمان کنه..شغلش چیه که
انقدر خو…عمارت به بزرگی داره
یا چرا با این همه عظمت خدمتکاری
نداره.جوابی نداشتم…اسمش
اره باید بفهمم.سریع مثل ذوغ زده
ها بدو بدو رفتم سمت اتاق.
شناسنامه ای رو که قایم کردم و
برداشتم و صفحه ی اولش رو باز
کردم خواستم بخونم که صدای در
اومد.صدای یک مردی هم میومد
که تا حالا نشنیدم.
از اتاق اومدم بیرون و نگاش
کردم.واو چه خوشگله.رفتم
که سلام کنم ولی انگار پریدم
وسط حرف آقا
…….:راستی جـ…
سونا:سلام
…….:کری؟مگه نگفتم نپر وسط حرفم
حالا گمشو تو اتاق و در نیا!
بغضم گرفت که جلو یه نفر اینجوری
باهام حرف زد
ولی…
یه حسی میگفت به دل نگیر و کمک کن
هوف بیخیال امشب میخوابم فردا
باید به کارام برسم.رفتم رو تختم
و دراز کشیدم.هوا سرد بود من
تازه از دستشویی اومده بود و دست و
پام داشت یخ میکرد رفتم زیر روتختی
مشکی رنگ تو اتاق دور خودم پیچیدمش
بیرونم سر بود جوری که الان بارون
میاد ولی من عاشق بارونم متاسفانه
بخاطر فوبیا هایی که دارم از خیلی
چیزا دوری میکنم.فوبیا ی رد و برق!
این چیزی بود که من ازش میترسیدم
و باعث میشد از بارون فاصله بگیرم.
کاشکی فوبیا ها درمان داشتن.
به خودم قول دادم با پسری وارد
رابطه بشم که همیشه مراقبم باشه و
باعث بشه از چیزی نترسم…ولی
بخاطر ایشون نمیشه وارد رابطه شد.
اگه اوپا الان زنگ زده باشه چی
یا…هوفف هیچی نمیشه هیچی.
چشمام رو روی هم گذاشتم و خوابم
برد.صبح از خواب پاشدم و به کارام
رسیدم.اومدم پایین تا ازش لباس بگیرم
در زدم ولی چیزی نگفت.شاید حموم
باشه.رفتم صبحونه حاضر کردم و خودم
خوردم.بعدش جمعش کردم و رو
کاناپه نشستم.منتظر موندم تا بیاد.
دوساعت نشستم نیومد تصمیم گرفتم
که پاشم ناهار درست کنم.
تصمیم گرفتم امروز رو باهاش خوب
باشم.پس پاستا درست میکنم
و تا زمانی که آماده بشه دسر درست
کنم.
چی درست کنم حالا!
۴.۴k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.