دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_9
با بدی نگاهی بهم انداخت و محکم پرتم کرد اونطرف، از زور خشم و حس حقارتی که داشتم صورتم قرمز شده بود و نفس نفس میزدم.
چرا نتونستم مثل همیشه جلوش زبون درازی کنم؟
معمولا من هیچوقت کم نمیآوردم و همیشه یه جوابی تو آستینم داشتم، ولی از ته دل اعتراف میکنم که اون لحظه با دیدن چشمهای وحشتناکش ترسیدم.
با صدای کوبیدن چیزی به خودم اومدم، نگاهی انداختم دیدم نیستش، ترسیده از جام بلند شدم!
نکنه اینجا ولم کنه بره؟
سریع از کلبه زدم بیرون.
با ترس به دور و اطراف کلبه نگاه کردم.
لعنتی نبود، عوضی ولم کرده بود رفته!
بغ کرده همونجا نشستم و سرم رو گذاشتم رو زانوم.
زیر لب زمزمه کردم.
_مردیکه عوضی ولم کرد رفت، چجور دلش اومد یه دختر ناناز و مظلوم و مهربون رو تنهایی ول کنه تو این جنگل ترسناک و بره آخه؟!
با صداش از پشت تقریبا قالب تهی کردم.
_آره بسکه مهربون و مظلوم بودی دلم نیومد ولت کنم برگشتم.
با خوشحالی از جام بلند شدم و برگشتم سمتش، بدون اینکه توجهای به اینکه حرفام رو شنیده کنم، گفتم:
_وای فکر ولم کردین رفتین!
نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت:
_کمتر چرت بگو، بیا سریع حرکت کنیم.
لبو و لوچم آویزون شد، چقدر ضدحال بود اشغال!
جلوتر از من راه افتاده بود، سریع پا تند کردم و خودم رو رسوندم بهش، نیم نگاه زیر چشمی بهم انداخت که یه جوری شدم.
نمیدونم چرا یهو با فکر به اینکه دیگه نمیتونم ببینمش یجوریم شد.
احمقانه بود که تو این چند ساعت بهش عادت کرده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و با صدای آرومی گفتم:
_شما اینجا زندگی میکنید؟
نگاه دقیقی بهم انداخت و سر تکون داد!
انگار زبون نداره ایش.
ناخودآگاه با فکر اینکه بازم میتونم ببینمش لبخندی رو لبم نشست.
_راستی، شما پدر من رو از کجا میشناختید؟
پوفی کشید و کلافه گفت:
_چقدر حرف میزنی بچه!
لبهام آویزون شد، خب مگه تقصیر من بود دلم میخواست فقط باهاش صحبت کنم.
نگاهش که به قیافه آویزونم افتاد گفت:
_به نظرت چه کسایی همه اهالی روستا رو میشناسند؟
یکم فکر کردم و گفتم:
_خب اربابها و ارباب زادهها.
بعد گیج نگاهش کردم و گفتم:
_پس شما از کجا میشناسید!
#PART_9
با بدی نگاهی بهم انداخت و محکم پرتم کرد اونطرف، از زور خشم و حس حقارتی که داشتم صورتم قرمز شده بود و نفس نفس میزدم.
چرا نتونستم مثل همیشه جلوش زبون درازی کنم؟
معمولا من هیچوقت کم نمیآوردم و همیشه یه جوابی تو آستینم داشتم، ولی از ته دل اعتراف میکنم که اون لحظه با دیدن چشمهای وحشتناکش ترسیدم.
با صدای کوبیدن چیزی به خودم اومدم، نگاهی انداختم دیدم نیستش، ترسیده از جام بلند شدم!
نکنه اینجا ولم کنه بره؟
سریع از کلبه زدم بیرون.
با ترس به دور و اطراف کلبه نگاه کردم.
لعنتی نبود، عوضی ولم کرده بود رفته!
بغ کرده همونجا نشستم و سرم رو گذاشتم رو زانوم.
زیر لب زمزمه کردم.
_مردیکه عوضی ولم کرد رفت، چجور دلش اومد یه دختر ناناز و مظلوم و مهربون رو تنهایی ول کنه تو این جنگل ترسناک و بره آخه؟!
با صداش از پشت تقریبا قالب تهی کردم.
_آره بسکه مهربون و مظلوم بودی دلم نیومد ولت کنم برگشتم.
با خوشحالی از جام بلند شدم و برگشتم سمتش، بدون اینکه توجهای به اینکه حرفام رو شنیده کنم، گفتم:
_وای فکر ولم کردین رفتین!
نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت:
_کمتر چرت بگو، بیا سریع حرکت کنیم.
لبو و لوچم آویزون شد، چقدر ضدحال بود اشغال!
جلوتر از من راه افتاده بود، سریع پا تند کردم و خودم رو رسوندم بهش، نیم نگاه زیر چشمی بهم انداخت که یه جوری شدم.
نمیدونم چرا یهو با فکر به اینکه دیگه نمیتونم ببینمش یجوریم شد.
احمقانه بود که تو این چند ساعت بهش عادت کرده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و با صدای آرومی گفتم:
_شما اینجا زندگی میکنید؟
نگاه دقیقی بهم انداخت و سر تکون داد!
انگار زبون نداره ایش.
ناخودآگاه با فکر اینکه بازم میتونم ببینمش لبخندی رو لبم نشست.
_راستی، شما پدر من رو از کجا میشناختید؟
پوفی کشید و کلافه گفت:
_چقدر حرف میزنی بچه!
لبهام آویزون شد، خب مگه تقصیر من بود دلم میخواست فقط باهاش صحبت کنم.
نگاهش که به قیافه آویزونم افتاد گفت:
_به نظرت چه کسایی همه اهالی روستا رو میشناسند؟
یکم فکر کردم و گفتم:
_خب اربابها و ارباب زادهها.
بعد گیج نگاهش کردم و گفتم:
_پس شما از کجا میشناسید!
۳.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.