بابا اومد سمت من و چاقو رو کنار انداخت.بعد دستمو گرفت و ب
بابا اومد سمت من و چاقو رو کنار انداخت.بعد دستمو گرفت و با هم رفتیم توی اتاق.چند لحظه بعد خودش از اتاق بیرون رفت.شک نداشتم وضعیت ِ شیرین براش مهم تر بود و می خواست ببینه تو چه شرایطی ِ...البته منم دوست داشتم اینو بدونم.تا اون لحظه مهمترین آرزوم این بود که این مشکل گریبان گیر خانواده م نشه...ولی اون چیزی که نمی خواستم اتفاق افتاده بود.داشتم دیوونه می شدم.نگران خودم نبودم، فقط می ترسم بلایی سر ِ شیرین بیاد... .
چند دقیقه ای گذاشت که شبنم آروم درو باز کرد و اومد توی اتاق...بدون ِ اینکه چیزی بگه اومد و کنار من نشست.دیگه طاقت نیوردم و پرسیدم : چی شد؟!
شبنم – هیچی...تا همین چند دقیقه پیش داشت گریه می کرد ولی الان ساکت شده.مامان گفت من بیام اینجا ببینم تو خوبی.
باز هم سکوت برقرار شد...حرفی برای گفتن نداشتم.از قرار ِ معلوم شیرین هم چیزی نگفته بود، از سکوت ِ شبنم میشد اینو حدس زد.
شبنم – راستی گردنت زخم شده؟! بذار ببینم... .
- نه... مهم نیست.چیزی نشد.
شبنم – داروین ، می دونم الان شاید وقتش نباشه ولی میشه بگی چی شد؟! حرف تون شده بود؟
- من فردا از اینجا میرم.
شبنم – تو بگو چی شده من خودم حلش می کنم.به خاطر همچین موضوعی که نباید بذاری بری...تو و شیرین همیشه با هم جر و بحث می کنید.
- موضوع این چیزا نیست.
شبنم – خب تو بگو موضوع چیه، بعد حرفِ رفتن بزن!
می خواستم قضیه رو توضیح بدم ولی صدام در نمیومد.بغض گلومو گرفته بود.دوست داشتم بزنم زیر گریه ولی سعی می کردم خودمو کنترل کنم... .
- چند دقیقه قبل از اینکه شما متوجه بشین برق قطع شد.بعد یه نفر منو هُل داد و افتادم روی زمین و احساس کردم یه چاقو روی گردنم ِ...می دونی، همه این اتفاقا به خاطر ندونم کاری های خودم ِ.باید قبل ِ اینکه وضیعت بدتر بشه برم گم و گور شم.
شبنم – من اصلا متوجه نمیشم...یعنی تو میگی جن یا هر کوفت و زهر مار دیگه ای باعث شدن شیرین همچین کاری کنه؟! واقعا مسخره ست... .خب اگه تو از اینجا بری تکلیف خودت چی میشه؟ می خوای کجا بری؟! اگه دست از سر ِ تو برندارن چی؟!
- در هر صورت من کارم تموم ِ.اگه اینجا بمونم شما رو هم به دردسر می ندازم.تا همین الان هم کلی گند زدم...
شبنم – جواب ِ این سوال منو بده...اگه بی خیال ِ خودت نشن چی؟!!
- گفتم که...در هر صورت کار ِ من تموم ِ.کاری از دست کسی برنمیاد... .
شبنم دیگه چیزی نگفت...منم همینطور.راه درست هم همین بود که من از خونه برم.کاری که خیلی وقت پیش باید می کردم.
****
تمام شب بیدار بودم و یه لحظه هم نتونستم بخوابم.بلاخره ساعت شش و نیم صبح دست به کار شدم، می خواستم قبل از اینکه کسی متوجه بشه وسایلمو جمع کنم و برم...تمام چیزایی که می خواستم ببرم توی یه ساک جا میشدن.تصمیم گرفتم چند روز خونه ی شایان بمونم و اگه وضعیت همینجوری ادامه پیدا کرد آخرین نقشه مو پیاده کنم...چون دیگه طاقت اتفاقای عجیب و غریب رو نداشتم.
توی اتاق تنها بودم و دیگه تقریبا کار ِ جمع کردن ِ لباس هام تموم شده بود که مامان وارد اتاق شد و با تعجب پرسید : چی کار می کنی؟!
- فکر کنم اگه چند وقت اینجا نباشم برای همه مون بهتر باشه...اینجوری وجدان ِ خودم هم راحت تره.
مامان – کجا می خوای بری؟
- یه چند وقت میرم پیش ِ شایان...بعد از اونم خدا بزرگ ِ.
مامان – چه غلطا ! می دونی اگه بابات بفهمه چی کار می کنه؟!
- آره، احتمالا خیلی خوشحال میشه.
مامان – می خوای سر ِ هیچ و پوچ خودتو آواره کنی؟! من به شیرین میگم بیاد ازت عذرخواهی کنه.
- لازم نیست چون تقصیر خودم بود.
ساکمو بستم و بلند شدم.مامان هم بی درنگ شروع کرد به صدا کردن ِ بابا و چند ثانیه بعد بابا و شبنم رو هم به اتاق کشوند.مجبور شدم دوباره کل ِ ماجرا رو برای اونا هم توضیح بدم اما زیر ِ بار نرفتن و مامان ساک رو به زور از دستم قاپید.اعصابم حسابی بهم ریخته بود.آخرش تصمیم گرفتم ساک رو بی خیال شم و بعدا برای بردنش برگردم.رفتم توی راهرو تا کفش هامو بپوشم و راهی ِ خونه ی شایان بشم.
شبنم – اول ِ صبحی داری کجا میری؟!
- کجا رو دارم که برم؟!
شبنم – یعنی اگه کارِت داشتم می تونم پیش ِ شایان پیدات کنم دیگه؟!
- آره، البته اگه تا اوم موقع زنده باشم.
شبنم – خفه شو دیوونه، مطمئنم یکی دو ساعت دیگه پشیمون میشی.حالا می بینی... .
از خونه بیرون اومدم و راهی خونه ی شایان شدم.تو کل ِ مسیر به انواع و اقسام روش های خودکشی فکر کردم.حقیقتش این بود که خودم هم از این کار می ترسیدم...حس می کردم جرأتش رو ندارم ولی هر چی فکر می کردم خودکشی راحت تر از زهره ترک شدن و نابودی اطرافیانم بود.
خیلی زود به خونه ی شایان رسیدم و شروع کردم به زنگ زدن.یکی دو دقیقه طول کشید تا شایان بیاد و درو باز کنه.همین که درو باز کرد گفت : چته روانی ؟! خواب ِ سر ِ صبح برات م
چند دقیقه ای گذاشت که شبنم آروم درو باز کرد و اومد توی اتاق...بدون ِ اینکه چیزی بگه اومد و کنار من نشست.دیگه طاقت نیوردم و پرسیدم : چی شد؟!
شبنم – هیچی...تا همین چند دقیقه پیش داشت گریه می کرد ولی الان ساکت شده.مامان گفت من بیام اینجا ببینم تو خوبی.
باز هم سکوت برقرار شد...حرفی برای گفتن نداشتم.از قرار ِ معلوم شیرین هم چیزی نگفته بود، از سکوت ِ شبنم میشد اینو حدس زد.
شبنم – راستی گردنت زخم شده؟! بذار ببینم... .
- نه... مهم نیست.چیزی نشد.
شبنم – داروین ، می دونم الان شاید وقتش نباشه ولی میشه بگی چی شد؟! حرف تون شده بود؟
- من فردا از اینجا میرم.
شبنم – تو بگو چی شده من خودم حلش می کنم.به خاطر همچین موضوعی که نباید بذاری بری...تو و شیرین همیشه با هم جر و بحث می کنید.
- موضوع این چیزا نیست.
شبنم – خب تو بگو موضوع چیه، بعد حرفِ رفتن بزن!
می خواستم قضیه رو توضیح بدم ولی صدام در نمیومد.بغض گلومو گرفته بود.دوست داشتم بزنم زیر گریه ولی سعی می کردم خودمو کنترل کنم... .
- چند دقیقه قبل از اینکه شما متوجه بشین برق قطع شد.بعد یه نفر منو هُل داد و افتادم روی زمین و احساس کردم یه چاقو روی گردنم ِ...می دونی، همه این اتفاقا به خاطر ندونم کاری های خودم ِ.باید قبل ِ اینکه وضیعت بدتر بشه برم گم و گور شم.
شبنم – من اصلا متوجه نمیشم...یعنی تو میگی جن یا هر کوفت و زهر مار دیگه ای باعث شدن شیرین همچین کاری کنه؟! واقعا مسخره ست... .خب اگه تو از اینجا بری تکلیف خودت چی میشه؟ می خوای کجا بری؟! اگه دست از سر ِ تو برندارن چی؟!
- در هر صورت من کارم تموم ِ.اگه اینجا بمونم شما رو هم به دردسر می ندازم.تا همین الان هم کلی گند زدم...
شبنم – جواب ِ این سوال منو بده...اگه بی خیال ِ خودت نشن چی؟!!
- گفتم که...در هر صورت کار ِ من تموم ِ.کاری از دست کسی برنمیاد... .
شبنم دیگه چیزی نگفت...منم همینطور.راه درست هم همین بود که من از خونه برم.کاری که خیلی وقت پیش باید می کردم.
****
تمام شب بیدار بودم و یه لحظه هم نتونستم بخوابم.بلاخره ساعت شش و نیم صبح دست به کار شدم، می خواستم قبل از اینکه کسی متوجه بشه وسایلمو جمع کنم و برم...تمام چیزایی که می خواستم ببرم توی یه ساک جا میشدن.تصمیم گرفتم چند روز خونه ی شایان بمونم و اگه وضعیت همینجوری ادامه پیدا کرد آخرین نقشه مو پیاده کنم...چون دیگه طاقت اتفاقای عجیب و غریب رو نداشتم.
توی اتاق تنها بودم و دیگه تقریبا کار ِ جمع کردن ِ لباس هام تموم شده بود که مامان وارد اتاق شد و با تعجب پرسید : چی کار می کنی؟!
- فکر کنم اگه چند وقت اینجا نباشم برای همه مون بهتر باشه...اینجوری وجدان ِ خودم هم راحت تره.
مامان – کجا می خوای بری؟
- یه چند وقت میرم پیش ِ شایان...بعد از اونم خدا بزرگ ِ.
مامان – چه غلطا ! می دونی اگه بابات بفهمه چی کار می کنه؟!
- آره، احتمالا خیلی خوشحال میشه.
مامان – می خوای سر ِ هیچ و پوچ خودتو آواره کنی؟! من به شیرین میگم بیاد ازت عذرخواهی کنه.
- لازم نیست چون تقصیر خودم بود.
ساکمو بستم و بلند شدم.مامان هم بی درنگ شروع کرد به صدا کردن ِ بابا و چند ثانیه بعد بابا و شبنم رو هم به اتاق کشوند.مجبور شدم دوباره کل ِ ماجرا رو برای اونا هم توضیح بدم اما زیر ِ بار نرفتن و مامان ساک رو به زور از دستم قاپید.اعصابم حسابی بهم ریخته بود.آخرش تصمیم گرفتم ساک رو بی خیال شم و بعدا برای بردنش برگردم.رفتم توی راهرو تا کفش هامو بپوشم و راهی ِ خونه ی شایان بشم.
شبنم – اول ِ صبحی داری کجا میری؟!
- کجا رو دارم که برم؟!
شبنم – یعنی اگه کارِت داشتم می تونم پیش ِ شایان پیدات کنم دیگه؟!
- آره، البته اگه تا اوم موقع زنده باشم.
شبنم – خفه شو دیوونه، مطمئنم یکی دو ساعت دیگه پشیمون میشی.حالا می بینی... .
از خونه بیرون اومدم و راهی خونه ی شایان شدم.تو کل ِ مسیر به انواع و اقسام روش های خودکشی فکر کردم.حقیقتش این بود که خودم هم از این کار می ترسیدم...حس می کردم جرأتش رو ندارم ولی هر چی فکر می کردم خودکشی راحت تر از زهره ترک شدن و نابودی اطرافیانم بود.
خیلی زود به خونه ی شایان رسیدم و شروع کردم به زنگ زدن.یکی دو دقیقه طول کشید تا شایان بیاد و درو باز کنه.همین که درو باز کرد گفت : چته روانی ؟! خواب ِ سر ِ صبح برات م
۳۲۴.۰k
۰۸ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.