سلام من مهدی ام ۱۷ سالمه این یکی از داستان هام هستش جان خ
سلام من مهدی ام ۱۷ سالمه این یکی از داستان هام هستش جان خودم واقعیه
یادمه نوروز سال ۹۳ بود که ما به همراه هیئت رفته بودیم مشهد و مامان بابام هم دو روز بعدش راه افتادن طرف شمال بعد من هنگام کاروانمون موقع برگشت یادم افتاد کلید خونمون رو نیاوردم و مجبورم برم خونه مامان بزرگمم بمونم تا اونا بیان خیلی حالم گرفته شد ولی خلاصه قبول کردم که برم خونه مامان بزرگمم اطراف شهریار وسط باغ خونه دارن خلاصه من تا برسم پیششون تقریبا ساعت ۱۰ شب بود پدربزرگ و مادربزرگمم در ی خونه قدیمی وسط باغ بود که جاده ای که به اون جا ختم میشه خیلی ترسناک ه ولی من دویدم و سریع رسیدم
خب شام خوردمو یه ذره پرسه زدم که داییم هم رسید اونم یه چیز خورد و اخر شب شد گفت مهدی قلیون بردار بریم باغ پشت با مولا(کارگر افغانیمون) بشینیم بکشیم گفتم باشه رفتیم نشستیم پیش مولا که یهو مولا گفت اقا دانیال( داییم) اینجا جن داره اینجور حرفا که من دوباره با شنیدن این حرفش ترس ورم داشت داییم گفت چطور مگه چیزی دیدی
اونم گفت اره ی گربه هس که شبا میاد اینجا چشماش ترسناکه و بعضی موقع ها به شکل یک سایه وحشتناک میاد و اینجور حرفا با شنیدن حرفاش دیگه به خودم لعنت فرستادم که چرا اومدم اینجا خلاصه حرفا تموم شد و ما برگشتیم خونه و دیدم خاموشی زده مامان بزرگم و جای من هم پهن کرده و من گرفتم خابیدم همین که چشمام داشت سنگین میشد شنیدم صدای خش خش میاد همین که چشمام رو وا کردم دیدم بعله ی گربه سیاه و چشمای ترسناک همون طور که مولا تعریف کرده بود من هم با ترس لرز بلند شدم چخش کردم و اون رفت یه ذره دلم اروم شد گرفتم دراز کشیدم که دوباره دیدم سایه گربه افتاد رو دیوار بغل پنجره که یهو دیدم سایه کم کم تبدیل داره میشه به سایه ادم باور کنین صدام در نمیومد چه برسه به این که بخام جیغ بزنم بدنم هم از ترس قفل کرده بود که یهو دیدم اومد کنار پنجره همین دیدمش تشتکم پرید صورت چروکیده با چشمای قرمز و ی کلاه مثل کلاه جادوگر ها دیدم زل زده تو چشمام دیگه طاقت نیاوردم بلند شدم به حالت فریاد دوییدم طرف داییم بیدارش کردم اونم سریع از خواب پرید و قمه رو از کابینت برداشت رفت بیرون ولی من از ترس جرات نکردم برم بیرون بعد دو دقیقه داییم اومد گفت چیزی ندیدم ولی به هر حال امشب بیا پیش من بخواب منم گفتم باشه خوابیدم پیشش ولی مگه خوابم میگرفت داییم گفت اینجور جن ها زیاد خطرناک نیستن فقط باید مواظب باشی باهاشون کاری نداشته باشی منم گفتم خب یه ساعت گذشت داییم صدای خرپوف ش میومد ولی من هنوز بیدار بودم و یاد اون صحنه میفتادم که دوباره دیدم صدایی مثل ضربه زدن اومد و یکی......
ضربه زدن اومد یکی هی داد زد دانیال دانیال یکم دقت کردم دیدم صدای مولاعه داییم پرید و دوییدیم طرف بیرون دیدیم مولا وحشت زده شده میگه روح روح داییم براش اب اورد یکم حالش جا اومد تعریف کرد خواب بودم که صدایی شنیدم فک کردم دزدن اومدم بیرون با چماق ام دیدم دو نفر دارن اون طرف باغ حرف میزنن گفت اول فکر کردم دزدن بعد چن تا فحششون دادم که برگشتن و نگام کردن دیدم شبیه جن میمونن یهو سینگ ظرف شویی ( ضایعاتش دم در بود) با یه دست بلند کرد و پرت کرد طرف من و بقیش هم که خودتون دیدین خلاصه داییم دید اوضاع وخیمه به مولا گفت بیا پیشمون بخواب و سه تایی دراز کشیدیم و کم کم خوابمون برد
صبح شدو فوری از اون خونه لعنتی زدم بیرون
از اون به بعد فقط روزها میرم خونشون
پایان
یادمه نوروز سال ۹۳ بود که ما به همراه هیئت رفته بودیم مشهد و مامان بابام هم دو روز بعدش راه افتادن طرف شمال بعد من هنگام کاروانمون موقع برگشت یادم افتاد کلید خونمون رو نیاوردم و مجبورم برم خونه مامان بزرگمم بمونم تا اونا بیان خیلی حالم گرفته شد ولی خلاصه قبول کردم که برم خونه مامان بزرگمم اطراف شهریار وسط باغ خونه دارن خلاصه من تا برسم پیششون تقریبا ساعت ۱۰ شب بود پدربزرگ و مادربزرگمم در ی خونه قدیمی وسط باغ بود که جاده ای که به اون جا ختم میشه خیلی ترسناک ه ولی من دویدم و سریع رسیدم
خب شام خوردمو یه ذره پرسه زدم که داییم هم رسید اونم یه چیز خورد و اخر شب شد گفت مهدی قلیون بردار بریم باغ پشت با مولا(کارگر افغانیمون) بشینیم بکشیم گفتم باشه رفتیم نشستیم پیش مولا که یهو مولا گفت اقا دانیال( داییم) اینجا جن داره اینجور حرفا که من دوباره با شنیدن این حرفش ترس ورم داشت داییم گفت چطور مگه چیزی دیدی
اونم گفت اره ی گربه هس که شبا میاد اینجا چشماش ترسناکه و بعضی موقع ها به شکل یک سایه وحشتناک میاد و اینجور حرفا با شنیدن حرفاش دیگه به خودم لعنت فرستادم که چرا اومدم اینجا خلاصه حرفا تموم شد و ما برگشتیم خونه و دیدم خاموشی زده مامان بزرگم و جای من هم پهن کرده و من گرفتم خابیدم همین که چشمام داشت سنگین میشد شنیدم صدای خش خش میاد همین که چشمام رو وا کردم دیدم بعله ی گربه سیاه و چشمای ترسناک همون طور که مولا تعریف کرده بود من هم با ترس لرز بلند شدم چخش کردم و اون رفت یه ذره دلم اروم شد گرفتم دراز کشیدم که دوباره دیدم سایه گربه افتاد رو دیوار بغل پنجره که یهو دیدم سایه کم کم تبدیل داره میشه به سایه ادم باور کنین صدام در نمیومد چه برسه به این که بخام جیغ بزنم بدنم هم از ترس قفل کرده بود که یهو دیدم اومد کنار پنجره همین دیدمش تشتکم پرید صورت چروکیده با چشمای قرمز و ی کلاه مثل کلاه جادوگر ها دیدم زل زده تو چشمام دیگه طاقت نیاوردم بلند شدم به حالت فریاد دوییدم طرف داییم بیدارش کردم اونم سریع از خواب پرید و قمه رو از کابینت برداشت رفت بیرون ولی من از ترس جرات نکردم برم بیرون بعد دو دقیقه داییم اومد گفت چیزی ندیدم ولی به هر حال امشب بیا پیش من بخواب منم گفتم باشه خوابیدم پیشش ولی مگه خوابم میگرفت داییم گفت اینجور جن ها زیاد خطرناک نیستن فقط باید مواظب باشی باهاشون کاری نداشته باشی منم گفتم خب یه ساعت گذشت داییم صدای خرپوف ش میومد ولی من هنوز بیدار بودم و یاد اون صحنه میفتادم که دوباره دیدم صدایی مثل ضربه زدن اومد و یکی......
ضربه زدن اومد یکی هی داد زد دانیال دانیال یکم دقت کردم دیدم صدای مولاعه داییم پرید و دوییدیم طرف بیرون دیدیم مولا وحشت زده شده میگه روح روح داییم براش اب اورد یکم حالش جا اومد تعریف کرد خواب بودم که صدایی شنیدم فک کردم دزدن اومدم بیرون با چماق ام دیدم دو نفر دارن اون طرف باغ حرف میزنن گفت اول فکر کردم دزدن بعد چن تا فحششون دادم که برگشتن و نگام کردن دیدم شبیه جن میمونن یهو سینگ ظرف شویی ( ضایعاتش دم در بود) با یه دست بلند کرد و پرت کرد طرف من و بقیش هم که خودتون دیدین خلاصه داییم دید اوضاع وخیمه به مولا گفت بیا پیشمون بخواب و سه تایی دراز کشیدیم و کم کم خوابمون برد
صبح شدو فوری از اون خونه لعنتی زدم بیرون
از اون به بعد فقط روزها میرم خونشون
پایان
۱۲.۲k
۱۱ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.