بعد از طی کردن مسیر کوتاهی با همدیگه از بچه ها جدا شدم و
بعد از طی کردن مسیر کوتاهی با همدیگه از بچه ها جدا شدم و سمت خونه مون حرکت کردم.هر چی فکر می کردم متوجه نمی شدم قضیه ی بابای حامی چیه؟ چرا این وسط به من ِ بدبخت گیر داده؟!! چرا با شایان و بامداد کاری نداشته؟! ...البته شاید هم اینجوری نباشه! چون بامداد جلوی من و شایان یه سیلی محکم از یه دست نامرئی خورد.حتما روی اونا هم اثر داشته... ولی چرا شکایتی نمی کنن؟! در صورتی که وقتی من روی کوه سیلی خوردم کاملا متوجه شدم.
کل راه رو با همین افکار طی کردم و اصلا متوجه نشدم چجوری اون همه راه رو پیاده رفتم! نزدیک ظهر رسیدم خونه.در خونه باز بود.مثه اینکه بابا توی خونه بود و داشت با کسی حرف می زد.صداشون تا دم در میومد.رفتم داخل و دیدم بابا لوله کش اورده تا لوله ها رو درست کنه.بابا متوجه اومدن من نشد چون توی اتاق با لوله کش سرگرم حرف زدن بود.منم رفتم توی آشپزخونه که دیدم مامان اونجاست.
- سلام، شما کِی اومدین؟
مامان – علیک سلام.ما از صبح زود اومدیم داریم اتاقت رو تمیز می کنیم...بابات هم لوله کش اورده تا توی همین یکی دو روزه گاز رو وصل کنیم.
- واسه در و دیوارش می خواید چی کار کنید؟
مامان – فکر کنم باید کچ دیوار رو بریزیم پایین....دود گرفته،نمیشه روش رنگ زد.
- پس کلی طول می کشه تا ردیف بشه...شانس ندارم که... .
مامان – اشکال نداره، شانس اوردی خودت توی اتاق نبودی والّا وسیله رو دوباره میشه خرید.الان هم که ما داشتیم اتاقت رو تمیز می کردیم دیدیم همه ی وسایلت نسوختن.لباس هایی که توی کمد داشتی سالم ِ سالمن.
- جدی؟!! فکر می کردم همه شون سوخته باشن!
مامان – اتفاقا ما هم تعجب کردیم.
- من میرم یه نگاهی به اتاق بندازم.
مامان – پس لباس هات هم از توی کمد بیار بیرون،اونجا نباشن بهتره.
از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خودم.هیچکس توی اتاق نبود.در کمد دیواری رو باز کردم و دیدم مامان راست می گفت، لباس هام سالم مونده بودن.مثه اینکه زیاد هم بد شانس نیستم! اما کتاب هام در سمت دیگه ی اتاق کاملا جزقاله شده بودن.خیلی حیف شد چون کتاب های مربوط به احضار ارواح رو با بدبختی جور کرده بودم.دوباره برگشتم طرف کمد دیواری تا لباس هامو بیارم بیرون.همه ی لباس ها رو که البته زیاد هم نبودن روی دست چپم انداختم و خواستم از اتاق بیام بیرون که یه چیزی توی کمد دیواری توجهم رو جلب کرد.برگشتم و دقیق نگاه کردم، دیدم صفحه ی چوبی ای که بامداد بهم داده بود گوشه ی کمد افتاده.خم شدم و از اونجا برش داشتم.با دقت که به صفحه نگاه کردم متوجه شدم روی صفحه سوخته و سیاه شده! هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم چجوری لباس ها سالم موندن اونوقت صفحه سوخته! یعنی آتیش فقط به صفحه رسیده بود؟! هر دو تا در کمد دیواری رو باز کردم و روش دقیق شدم ولی اثری از سوختگی ندیدم.به فکرم رسید که شاید مامان و بابا، صبح که داشتن اینجا رو تمیز می کردن صفحه رو توی کمد انداخته باشن.برای همین برگشتم به آشپزخونه و از مامان پرسیدم.
- شما این صفحه رو توی کمد انداخته بودین؟!
مامان به صفحه که توی دستم بود نیم نگاهی انداخت و گفت : نه، من همچین چیزی ندیدم.
- بابا چی؟
مامان – فکر نمی کنم، ندیدم بابات چیزی رو توی کمد بذاره.حالا مگه چی شده؟
- هیچی، همینجوری پرسیدم.
مجبور شدم تمام روز رو توی خونه بمونم و کمک کنم تا وضعیت اتاقم کمی رو به راه بشه.بعد از ظهر هم نتونستم یه سری به بچه ها بزنم.البته زیاد هم مشتاق این کار نبودم ،چون خیلی خسته بودم.خوشبختانه لوله کش هم، همون روز لوله های گاز رو ردیف کرد و دیگه راحت می تونستیم از گاز استفاده کنیم.این وسط فقط اتاق من بود که بلا استفاده مونده بود.
حوالی ساعت ده شب بود.شیرین و شبنم جلوی تلویزیون نشسته بودن ولی من به قدری خسته بودم که صدای تلویزیون و چراغ روشن برام اهمیتی نداشت.رختخوابم رو یه گوشه از پذیرایی پهن کردم و خوابیدم.بچه ها هم مراعات کردن و چند ثانیه بعد چراغ ها و تلویزیون رو خاموش کردن و رفتن.پنج دقیقه ای از خوابیدنم نگذشته بود و چشمام تازه داشتن گرم می شدن که یهو صدای شکسته شدن یه شیشه رو از زیرزمین شنیدم.صدا اونقدر شدید بود که از جام بلند شدم و خواستم به بقیه خبر بدم که دیدم شیرین و شبنم سراسیمه از اتاق شون بیرون اومدن.اونا هم صدا رو شنیده بودن.قبل از اینکه بین مون حرفی رد و بدل بشه دوباره صدای شکستن شیشه به گوش رسید و این بار مامان و بابا هم از اتاق بیرون اومدن و وارد هال شدن.
بابا – صدا از کجا بود؟!
- از زیرزمین.
بابا – مطمئنی؟
- آره، چون روی زمین خوابیده بودم متوجه شدم.
بابا به سمت حیاط حرکت کرد و همه ی ما هم پشت سرش راه افتادیم.با اینکه بیشتر وقتا از بودن بابا معذبم ولی این یه بار خدا رو شکر کردم که خونه ست، وگرنه خودم تنهایی مجبور بودم برم زیرزمین!
وارد حیاط شدیم
کل راه رو با همین افکار طی کردم و اصلا متوجه نشدم چجوری اون همه راه رو پیاده رفتم! نزدیک ظهر رسیدم خونه.در خونه باز بود.مثه اینکه بابا توی خونه بود و داشت با کسی حرف می زد.صداشون تا دم در میومد.رفتم داخل و دیدم بابا لوله کش اورده تا لوله ها رو درست کنه.بابا متوجه اومدن من نشد چون توی اتاق با لوله کش سرگرم حرف زدن بود.منم رفتم توی آشپزخونه که دیدم مامان اونجاست.
- سلام، شما کِی اومدین؟
مامان – علیک سلام.ما از صبح زود اومدیم داریم اتاقت رو تمیز می کنیم...بابات هم لوله کش اورده تا توی همین یکی دو روزه گاز رو وصل کنیم.
- واسه در و دیوارش می خواید چی کار کنید؟
مامان – فکر کنم باید کچ دیوار رو بریزیم پایین....دود گرفته،نمیشه روش رنگ زد.
- پس کلی طول می کشه تا ردیف بشه...شانس ندارم که... .
مامان – اشکال نداره، شانس اوردی خودت توی اتاق نبودی والّا وسیله رو دوباره میشه خرید.الان هم که ما داشتیم اتاقت رو تمیز می کردیم دیدیم همه ی وسایلت نسوختن.لباس هایی که توی کمد داشتی سالم ِ سالمن.
- جدی؟!! فکر می کردم همه شون سوخته باشن!
مامان – اتفاقا ما هم تعجب کردیم.
- من میرم یه نگاهی به اتاق بندازم.
مامان – پس لباس هات هم از توی کمد بیار بیرون،اونجا نباشن بهتره.
از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خودم.هیچکس توی اتاق نبود.در کمد دیواری رو باز کردم و دیدم مامان راست می گفت، لباس هام سالم مونده بودن.مثه اینکه زیاد هم بد شانس نیستم! اما کتاب هام در سمت دیگه ی اتاق کاملا جزقاله شده بودن.خیلی حیف شد چون کتاب های مربوط به احضار ارواح رو با بدبختی جور کرده بودم.دوباره برگشتم طرف کمد دیواری تا لباس هامو بیارم بیرون.همه ی لباس ها رو که البته زیاد هم نبودن روی دست چپم انداختم و خواستم از اتاق بیام بیرون که یه چیزی توی کمد دیواری توجهم رو جلب کرد.برگشتم و دقیق نگاه کردم، دیدم صفحه ی چوبی ای که بامداد بهم داده بود گوشه ی کمد افتاده.خم شدم و از اونجا برش داشتم.با دقت که به صفحه نگاه کردم متوجه شدم روی صفحه سوخته و سیاه شده! هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم چجوری لباس ها سالم موندن اونوقت صفحه سوخته! یعنی آتیش فقط به صفحه رسیده بود؟! هر دو تا در کمد دیواری رو باز کردم و روش دقیق شدم ولی اثری از سوختگی ندیدم.به فکرم رسید که شاید مامان و بابا، صبح که داشتن اینجا رو تمیز می کردن صفحه رو توی کمد انداخته باشن.برای همین برگشتم به آشپزخونه و از مامان پرسیدم.
- شما این صفحه رو توی کمد انداخته بودین؟!
مامان به صفحه که توی دستم بود نیم نگاهی انداخت و گفت : نه، من همچین چیزی ندیدم.
- بابا چی؟
مامان – فکر نمی کنم، ندیدم بابات چیزی رو توی کمد بذاره.حالا مگه چی شده؟
- هیچی، همینجوری پرسیدم.
مجبور شدم تمام روز رو توی خونه بمونم و کمک کنم تا وضعیت اتاقم کمی رو به راه بشه.بعد از ظهر هم نتونستم یه سری به بچه ها بزنم.البته زیاد هم مشتاق این کار نبودم ،چون خیلی خسته بودم.خوشبختانه لوله کش هم، همون روز لوله های گاز رو ردیف کرد و دیگه راحت می تونستیم از گاز استفاده کنیم.این وسط فقط اتاق من بود که بلا استفاده مونده بود.
حوالی ساعت ده شب بود.شیرین و شبنم جلوی تلویزیون نشسته بودن ولی من به قدری خسته بودم که صدای تلویزیون و چراغ روشن برام اهمیتی نداشت.رختخوابم رو یه گوشه از پذیرایی پهن کردم و خوابیدم.بچه ها هم مراعات کردن و چند ثانیه بعد چراغ ها و تلویزیون رو خاموش کردن و رفتن.پنج دقیقه ای از خوابیدنم نگذشته بود و چشمام تازه داشتن گرم می شدن که یهو صدای شکسته شدن یه شیشه رو از زیرزمین شنیدم.صدا اونقدر شدید بود که از جام بلند شدم و خواستم به بقیه خبر بدم که دیدم شیرین و شبنم سراسیمه از اتاق شون بیرون اومدن.اونا هم صدا رو شنیده بودن.قبل از اینکه بین مون حرفی رد و بدل بشه دوباره صدای شکستن شیشه به گوش رسید و این بار مامان و بابا هم از اتاق بیرون اومدن و وارد هال شدن.
بابا – صدا از کجا بود؟!
- از زیرزمین.
بابا – مطمئنی؟
- آره، چون روی زمین خوابیده بودم متوجه شدم.
بابا به سمت حیاط حرکت کرد و همه ی ما هم پشت سرش راه افتادیم.با اینکه بیشتر وقتا از بودن بابا معذبم ولی این یه بار خدا رو شکر کردم که خونه ست، وگرنه خودم تنهایی مجبور بودم برم زیرزمین!
وارد حیاط شدیم
۲۵۳.۴k
۰۵ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.