چند ثانیه بهمون نگاه کرد و با نیشخند گفت : یه جوری جلو او
چند ثانیه بهمون نگاه کرد و با نیشخند گفت : یه جوری جلو اومدین فکر کردم می خواین باهام دعوا کنین.
شایان – نه بابا این حرفا چیه...تا دیدیمت گفتیم بیایم ازت یه حالی بپرسیم.تو که پیش ِ ما نمیای.
بامداد – راستی اون دفعه ما یادمون رفت خودمونو معرفی کنیم.
حامی – آره ، ولی من اسم هاتونو از بچه های کلاس پرسیدم.
بامداد از حامی خواست که چند دقیقه روی یکی از نیمکت های حیاط بشینیم و حرف بزنیم، چون جایی که ایستاده بودیم، دانشجوهایی زیادی رفت و آمد می کردن و خیلی شلوغ بود...صدا به صدا نمی رسید.
من و حامی شایان روی نیمکت نشستیم و بامداد رو به رومون وایساد.حامی بین من و شایان قرار گرفته بود... .
شایان دستش رو روی شونه ی حامی گذاشت و گفت : راستش جدیدا برای داروین یه مشکلی پیش اومده که همه مون رو کلافه کرده.ما پرس و جو کردیم و تو رو بهمون معرفی کردن... .
حامی – چه مشکلی؟
بامداد – می دونی ...جدیدا برای داروین اتفاقای عجیبی میفته که تا حالا هم، کم چوب این اتفاقا رو نخورده.ما فکر می کنیم احتمالا کار ِ یه موجود ماورائی باشه...مثلا جن.
شایان – تو می تونی کمک کنی؟
حامی – چرا فک کردین من می تونم کمک تون کنم؟
- به ما گفتن تو توی این زمینه ها فعالیت داری.
حامی – فکر نمی کنم درست گفته باشن.شرمنده... .
با این جمله ی حامی انگار همه مون لال شدیم.بامداد به شایان نگاه کرد و با نگاه بهش فهموند که چیزی بگه...شایان هم به شوخی ضربه ی محکمی به پشت حامی زد و گفت : ما روی تو حساب کرده بودیم.
حامی در حالی لبخند میزد با خونسردی گفت : "اگه من همچین ضربه ای به تو بزنم، زنده نمی مونی."
با اینکه این جمله رو آروم ادا کرد ولی ما سه تا حسابی ترسیدیم و سکوت کردیم.بعد ِ چند ثانیه بامداد از من و شایان خواست که بلند شیم و بریم.از حامی خدافظی کردیم و راه افتادیم.
شایان – اگه می دونستم انقدر ناراحت میشه ، به پشتش نمی زدم!
- آره...جمله ش تهدید آمیز بود.منم شنیدم زور ِ جن ها خیلی زیاده!!
بامداد – فکر نمی کردم انقدر تخس و بی شعور باشه...نکبت.
- شاید واقعا راضی به این کارا نیست...نمیشه مجبورش کرد.
بامداد – به هر حال ما کار ِ بدی ازش نخواستیم...فقط می خواستیم مشکل تو رو حل کنه.
شایان – شاید هم کلا چیزایی که در موردش میگن درست نباشه.
بامداد – آره تو راست میگی...لابد اون چیزی هم که به تو گفت به خاطر اینه که پرورش اندام کار می کنه،اونم با اون هیکلش!!
به ماشین رسیدیم و خواستم سوار بشم که شنیدم یه نفر داره صدام می زنه.شایان و بامداد هم متوجه صدا شدن.برگشتیم سمت صدا و دیدم حامی ِ.
شایان – داروین، بدو برو! کارِت داره...فکر کنم پشیمون شده.
- باشه باشه ، هولم نکن... الان میرم.
بامداد – یه وقت سوتی ندی خیط مون کنی!
- نه حواسم هست.
حامی با ما چند متری فاصله داشت و دیگه جلو نیومد.راه افتادم و رفتم طرفش.بهش رسیدم و گفتم : جانم حامی جون، کارم داشتی؟
حامی نفس عمیقی کشید و گفت : قول بده این چیزی که میگم رو به کسی نگی...مخصوصا به دوستات.
- باشه ، حتما...قول میدم.
حامی – باید اعتراف کنم شماها زیاد هم اشتباه نکردین ولی اینو بدون که من جن گیر نیستم.فقط می خوام بهت یه نصیحت کنم که بیشتر مواظب خودت باشی.باید هوای خودتو داشته باشی.
- آره خب...توی این چند وقت چیزای جالبی ندیدم.
حامی – نه ، منظورم این نبود.یه چیزی هست در مورد اون دوستت که الان هم باهات بود.
- کدومشون؟
حامی – همون چشم سبز ِ.
- ببخشید ولی جفت شون چشماشون سبز ِ !
حامی – جدی؟!!
- آره... .
حامی – جالبه! دقت نکرده بودم.به هر حال...منظورم اونی ِ که دماغش قبلا شکسته.
- بامداد! خب مگه چی کار کرده؟
حامی – هنوز کاری نکرده...ولی باید مواظبش باشی.باور کن دارم بهت راست میگم...به هیچوجه نباید کاری رو که می خواد انجام بدی، چون علاوه بر اینکه مشکلت رو حل نمی کنه ممکنه بدتر هم بشه و اتفاقای بدتری واست بیفته.
- من اصلا متوجه نمیشم...نمیشه واضح تر بگی؟!
حامی – نمی تونم! تا همین الانش هم زیادی گفتم.فقط اینو یادت نره، بامداد یه راه حل برای مشکلت پیدا کرده که اونم غلط ِ.اگه زیر ِ بار بری وضعیتت بدتر از اینی که هست میشه.البته فقط بامداد نیست که می خواد این کارو انجام بدی...کسایی دیگه ای هم کمکش می کنن.
- باشه...سعی می کنم حواسمو بیشتر جمع کنم.
حامی - یادت باشه اگه قبول کنی، خون ِ یه نفر ریخته میشه.حالا دیگه برو...به کسی هم چیزی نگو.
با حامی خدافظی کردم و برگشتم پیش ِ بچه ها.حرفای حامی بدجور منو بهم ریخت.یعنی بامداد می خواست چی کار کنه که ممکن بود یه نفر این وسط کشته بشه؟! احتمالا اون یه نفر هم خودم باشم...! مطمئنا حامی درست میگه چون از صبح که بامداد رو دیدم شدیدا فکرش مشغول بود...لابد به همین موضوع فکر میکرده!
شایان و بام
شایان – نه بابا این حرفا چیه...تا دیدیمت گفتیم بیایم ازت یه حالی بپرسیم.تو که پیش ِ ما نمیای.
بامداد – راستی اون دفعه ما یادمون رفت خودمونو معرفی کنیم.
حامی – آره ، ولی من اسم هاتونو از بچه های کلاس پرسیدم.
بامداد از حامی خواست که چند دقیقه روی یکی از نیمکت های حیاط بشینیم و حرف بزنیم، چون جایی که ایستاده بودیم، دانشجوهایی زیادی رفت و آمد می کردن و خیلی شلوغ بود...صدا به صدا نمی رسید.
من و حامی شایان روی نیمکت نشستیم و بامداد رو به رومون وایساد.حامی بین من و شایان قرار گرفته بود... .
شایان دستش رو روی شونه ی حامی گذاشت و گفت : راستش جدیدا برای داروین یه مشکلی پیش اومده که همه مون رو کلافه کرده.ما پرس و جو کردیم و تو رو بهمون معرفی کردن... .
حامی – چه مشکلی؟
بامداد – می دونی ...جدیدا برای داروین اتفاقای عجیبی میفته که تا حالا هم، کم چوب این اتفاقا رو نخورده.ما فکر می کنیم احتمالا کار ِ یه موجود ماورائی باشه...مثلا جن.
شایان – تو می تونی کمک کنی؟
حامی – چرا فک کردین من می تونم کمک تون کنم؟
- به ما گفتن تو توی این زمینه ها فعالیت داری.
حامی – فکر نمی کنم درست گفته باشن.شرمنده... .
با این جمله ی حامی انگار همه مون لال شدیم.بامداد به شایان نگاه کرد و با نگاه بهش فهموند که چیزی بگه...شایان هم به شوخی ضربه ی محکمی به پشت حامی زد و گفت : ما روی تو حساب کرده بودیم.
حامی در حالی لبخند میزد با خونسردی گفت : "اگه من همچین ضربه ای به تو بزنم، زنده نمی مونی."
با اینکه این جمله رو آروم ادا کرد ولی ما سه تا حسابی ترسیدیم و سکوت کردیم.بعد ِ چند ثانیه بامداد از من و شایان خواست که بلند شیم و بریم.از حامی خدافظی کردیم و راه افتادیم.
شایان – اگه می دونستم انقدر ناراحت میشه ، به پشتش نمی زدم!
- آره...جمله ش تهدید آمیز بود.منم شنیدم زور ِ جن ها خیلی زیاده!!
بامداد – فکر نمی کردم انقدر تخس و بی شعور باشه...نکبت.
- شاید واقعا راضی به این کارا نیست...نمیشه مجبورش کرد.
بامداد – به هر حال ما کار ِ بدی ازش نخواستیم...فقط می خواستیم مشکل تو رو حل کنه.
شایان – شاید هم کلا چیزایی که در موردش میگن درست نباشه.
بامداد – آره تو راست میگی...لابد اون چیزی هم که به تو گفت به خاطر اینه که پرورش اندام کار می کنه،اونم با اون هیکلش!!
به ماشین رسیدیم و خواستم سوار بشم که شنیدم یه نفر داره صدام می زنه.شایان و بامداد هم متوجه صدا شدن.برگشتیم سمت صدا و دیدم حامی ِ.
شایان – داروین، بدو برو! کارِت داره...فکر کنم پشیمون شده.
- باشه باشه ، هولم نکن... الان میرم.
بامداد – یه وقت سوتی ندی خیط مون کنی!
- نه حواسم هست.
حامی با ما چند متری فاصله داشت و دیگه جلو نیومد.راه افتادم و رفتم طرفش.بهش رسیدم و گفتم : جانم حامی جون، کارم داشتی؟
حامی نفس عمیقی کشید و گفت : قول بده این چیزی که میگم رو به کسی نگی...مخصوصا به دوستات.
- باشه ، حتما...قول میدم.
حامی – باید اعتراف کنم شماها زیاد هم اشتباه نکردین ولی اینو بدون که من جن گیر نیستم.فقط می خوام بهت یه نصیحت کنم که بیشتر مواظب خودت باشی.باید هوای خودتو داشته باشی.
- آره خب...توی این چند وقت چیزای جالبی ندیدم.
حامی – نه ، منظورم این نبود.یه چیزی هست در مورد اون دوستت که الان هم باهات بود.
- کدومشون؟
حامی – همون چشم سبز ِ.
- ببخشید ولی جفت شون چشماشون سبز ِ !
حامی – جدی؟!!
- آره... .
حامی – جالبه! دقت نکرده بودم.به هر حال...منظورم اونی ِ که دماغش قبلا شکسته.
- بامداد! خب مگه چی کار کرده؟
حامی – هنوز کاری نکرده...ولی باید مواظبش باشی.باور کن دارم بهت راست میگم...به هیچوجه نباید کاری رو که می خواد انجام بدی، چون علاوه بر اینکه مشکلت رو حل نمی کنه ممکنه بدتر هم بشه و اتفاقای بدتری واست بیفته.
- من اصلا متوجه نمیشم...نمیشه واضح تر بگی؟!
حامی – نمی تونم! تا همین الانش هم زیادی گفتم.فقط اینو یادت نره، بامداد یه راه حل برای مشکلت پیدا کرده که اونم غلط ِ.اگه زیر ِ بار بری وضعیتت بدتر از اینی که هست میشه.البته فقط بامداد نیست که می خواد این کارو انجام بدی...کسایی دیگه ای هم کمکش می کنن.
- باشه...سعی می کنم حواسمو بیشتر جمع کنم.
حامی - یادت باشه اگه قبول کنی، خون ِ یه نفر ریخته میشه.حالا دیگه برو...به کسی هم چیزی نگو.
با حامی خدافظی کردم و برگشتم پیش ِ بچه ها.حرفای حامی بدجور منو بهم ریخت.یعنی بامداد می خواست چی کار کنه که ممکن بود یه نفر این وسط کشته بشه؟! احتمالا اون یه نفر هم خودم باشم...! مطمئنا حامی درست میگه چون از صبح که بامداد رو دیدم شدیدا فکرش مشغول بود...لابد به همین موضوع فکر میکرده!
شایان و بام
۲۸۳.۵k
۰۶ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.