صبح بخیر ☀ ️
#صبح_بخیر ☀ ️
سر بی محلیِ صبحت غر زدنم آمده بود..
سر کلاس با استاد بحثم شده بود و سه واحد از مهمترین درسهایم را حذف کرده بودم و پایم به کمیته ی انضباطی کشیده شده بود و توی راه برگشت از دانشگاه کیف پولم را زده بودند؛ بعد من نشسته بودم و باتو سر اینکه چرا جواب صبح بخیرم را یک ساعت دیرتر داده بودی حرف میزدم!! غر میزدم و تو میگفتی تو چهل سالت بشه چی میشی!
چهل سالگی؟ تو واقعا فکر کردی که ما همه ی این روزها و استرسها و شادی ها و ناراحتی ها را گذرانده باشیم و رسیده باشیم به چهل سالگی، من اصلا حوصله اش را دارم که سر جواب دادن یا ندادن صبح بخیر باتو بحث کنم؟ نهایتش این است که صبح وقتی دیرت شده و تند تند و با سر و صدا آماده میشوی و به خاطر یک ادکلن ساده، کل میز لوازم آرایش را به هم ریخته ای، سرم را از زیر پتو بکشم بیرون و با یک چشم باز و یک چشم بسته بگویم "یادت نرود ساعت یک بروی دنبال بچه"؛ و همانطور که غلت میزنم و میخزم دوباره زیر پتو بگویم "اون یقه ی پیرهنتم درست کن بد مونده!"
چهل سالگی که دیگر وقت این غر زدنها نیست؛ توی چهل سالگی با همه ی بد و خوب هم کنار آمده ایم؛ که دیگر نه من حالش را دارم سر اینکه پاهایت را دراز میکنی روی میز غر بزنم و نه تو سر بیماری وسواس طورِ من از همیشه خیس بودن دمپایی های دستشویی..
چهل سالگی شاید هیجان انگیز نباشد؛ شاید دویدن های روی پل و خندیدنهای وسط شهربازی و لوسبازی ها و بگو منو دوست داریِ بیست سالگی را نداشته باشد؛ شاید تو ساعتها روی مبل بنشینی و کانالهای تلویزیون را جابجا کنی و من درگیر رفت و روب بچه و آشپزخانه باشم؛ شاید خستگی بهمان مجال یک شب بخیرِ ساده را هم ندهد
اما
چهل سالگی تو را برای همیشه دارد.. پشت همه ی خستگی ها و شب بخیر نگفتن ها و بی حوصلگی ها و تکراری بودن ها و شیطنت نکردنها، تو نشسته ای.. حتی اگر پایت را انداخته باشی روی پا.. حتی اگر حواست به من نباشد..
و هیچ کجای چهل سالگی من اطراف میدان امام منتظرت نایستاده ام و با اضطراب ناخنهایم را نمیجوم.. هیچ کجای چهل سالگی رفتن ندارد؛ دور شدن ندارد؛ از آن دلتنگی ها که نصفه شبی چنگ بیندازد گلوی آدم ندارد.. که اگر هم داشته باشد و اگر هم چنگ بیندازد، با یک غلت زدن ساده میشود رسید به تو.. و راستی توی دنیا چه چیز اندازه ی رسیدن به تو میتواند لذت بخش باشد..؟
چهل سالگی یعنی ده هزار صبح دیگر باتو شروع شده و بعد از ده هزار صبح کنار تو؛ اصلا لازم است به هم بگوییم که صبحمان "به خیر" باشد..؟
#نازنین_هاتفی
سر بی محلیِ صبحت غر زدنم آمده بود..
سر کلاس با استاد بحثم شده بود و سه واحد از مهمترین درسهایم را حذف کرده بودم و پایم به کمیته ی انضباطی کشیده شده بود و توی راه برگشت از دانشگاه کیف پولم را زده بودند؛ بعد من نشسته بودم و باتو سر اینکه چرا جواب صبح بخیرم را یک ساعت دیرتر داده بودی حرف میزدم!! غر میزدم و تو میگفتی تو چهل سالت بشه چی میشی!
چهل سالگی؟ تو واقعا فکر کردی که ما همه ی این روزها و استرسها و شادی ها و ناراحتی ها را گذرانده باشیم و رسیده باشیم به چهل سالگی، من اصلا حوصله اش را دارم که سر جواب دادن یا ندادن صبح بخیر باتو بحث کنم؟ نهایتش این است که صبح وقتی دیرت شده و تند تند و با سر و صدا آماده میشوی و به خاطر یک ادکلن ساده، کل میز لوازم آرایش را به هم ریخته ای، سرم را از زیر پتو بکشم بیرون و با یک چشم باز و یک چشم بسته بگویم "یادت نرود ساعت یک بروی دنبال بچه"؛ و همانطور که غلت میزنم و میخزم دوباره زیر پتو بگویم "اون یقه ی پیرهنتم درست کن بد مونده!"
چهل سالگی که دیگر وقت این غر زدنها نیست؛ توی چهل سالگی با همه ی بد و خوب هم کنار آمده ایم؛ که دیگر نه من حالش را دارم سر اینکه پاهایت را دراز میکنی روی میز غر بزنم و نه تو سر بیماری وسواس طورِ من از همیشه خیس بودن دمپایی های دستشویی..
چهل سالگی شاید هیجان انگیز نباشد؛ شاید دویدن های روی پل و خندیدنهای وسط شهربازی و لوسبازی ها و بگو منو دوست داریِ بیست سالگی را نداشته باشد؛ شاید تو ساعتها روی مبل بنشینی و کانالهای تلویزیون را جابجا کنی و من درگیر رفت و روب بچه و آشپزخانه باشم؛ شاید خستگی بهمان مجال یک شب بخیرِ ساده را هم ندهد
اما
چهل سالگی تو را برای همیشه دارد.. پشت همه ی خستگی ها و شب بخیر نگفتن ها و بی حوصلگی ها و تکراری بودن ها و شیطنت نکردنها، تو نشسته ای.. حتی اگر پایت را انداخته باشی روی پا.. حتی اگر حواست به من نباشد..
و هیچ کجای چهل سالگی من اطراف میدان امام منتظرت نایستاده ام و با اضطراب ناخنهایم را نمیجوم.. هیچ کجای چهل سالگی رفتن ندارد؛ دور شدن ندارد؛ از آن دلتنگی ها که نصفه شبی چنگ بیندازد گلوی آدم ندارد.. که اگر هم داشته باشد و اگر هم چنگ بیندازد، با یک غلت زدن ساده میشود رسید به تو.. و راستی توی دنیا چه چیز اندازه ی رسیدن به تو میتواند لذت بخش باشد..؟
چهل سالگی یعنی ده هزار صبح دیگر باتو شروع شده و بعد از ده هزار صبح کنار تو؛ اصلا لازم است به هم بگوییم که صبحمان "به خیر" باشد..؟
#نازنین_هاتفی
۴.۷k
۲۱ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.