★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت 8....
بورام: برو امروز نوبت توعه!
خدمتکاری که اسمش بورام بود یوجی رو هل داد.
یوجی: نه نوبت خودته
یوجی سعی کرد از دست بورام فرار کنه. اونا تو اتاق یونگی بودن و جفتشون میترسیدن بیدارش کنن و اگه بیدارش نمیکردن یونگی عصبانی میشد چون به کارش دیر میرسید و اگر هم بیدارش میکردن بازم عصبانی میشد چرا؟ چون مزاحمش شده بودن.
_خفه شین و برین بیرون
صدای یونگی اونارو از جا پروندشون و سریعا از اتاق بیرون رفتن.
سلام نونا چرا انقدر ترسیده بنظر میرسی؟!
جیمین با تعجب از یوجی پرسید.
یوجی: میخواستیم اون رو بیدار کنیم
یوجی درحالی که تعظیم میکرد گفت.
کی؟
یوجی: ارباب
پس چرا انقدر ترسیدین ، یونگی آدم ترسناکی نیست.
جیمین توی دلش گفت.
من میتونم بیدارش کنم؟
یوجی و بورام: البته آقا
و جیمین رو به سمت اتاق یونگی بردن.
جیمین آروم در اتاق رو باز کرد .... واووو اتاق یونگی خیلی بزرگ بود. خوشگل بود میتونست ببینه یونگی به آرومی روی تخت بزرگش خوابیده.
به آرومی به طرف یونگی رفت و روی تخت نشست .
یونگی ... بیدار شو
جیمین سعی کرد بیدارش کنه و تنها جوابی که شنید هوم بود.
مین یونگی پاشووو!
جیمین داد زد و یونگی رو از خواب پروند.
_جیمین داد نزن
تقصیر خودته!
_خدمتکارا کجان؟ اونا باید منو بیدار کنن!
خوب اونا میترسن بیدارت کنن
جیمین با ناراحتی گفت
_اوه ، میکشمشون وظیفه اوناس منو بیدار کنن
ادامه دارد....
پارت 8....
بورام: برو امروز نوبت توعه!
خدمتکاری که اسمش بورام بود یوجی رو هل داد.
یوجی: نه نوبت خودته
یوجی سعی کرد از دست بورام فرار کنه. اونا تو اتاق یونگی بودن و جفتشون میترسیدن بیدارش کنن و اگه بیدارش نمیکردن یونگی عصبانی میشد چون به کارش دیر میرسید و اگر هم بیدارش میکردن بازم عصبانی میشد چرا؟ چون مزاحمش شده بودن.
_خفه شین و برین بیرون
صدای یونگی اونارو از جا پروندشون و سریعا از اتاق بیرون رفتن.
سلام نونا چرا انقدر ترسیده بنظر میرسی؟!
جیمین با تعجب از یوجی پرسید.
یوجی: میخواستیم اون رو بیدار کنیم
یوجی درحالی که تعظیم میکرد گفت.
کی؟
یوجی: ارباب
پس چرا انقدر ترسیدین ، یونگی آدم ترسناکی نیست.
جیمین توی دلش گفت.
من میتونم بیدارش کنم؟
یوجی و بورام: البته آقا
و جیمین رو به سمت اتاق یونگی بردن.
جیمین آروم در اتاق رو باز کرد .... واووو اتاق یونگی خیلی بزرگ بود. خوشگل بود میتونست ببینه یونگی به آرومی روی تخت بزرگش خوابیده.
به آرومی به طرف یونگی رفت و روی تخت نشست .
یونگی ... بیدار شو
جیمین سعی کرد بیدارش کنه و تنها جوابی که شنید هوم بود.
مین یونگی پاشووو!
جیمین داد زد و یونگی رو از خواب پروند.
_جیمین داد نزن
تقصیر خودته!
_خدمتکارا کجان؟ اونا باید منو بیدار کنن!
خوب اونا میترسن بیدارت کنن
جیمین با ناراحتی گفت
_اوه ، میکشمشون وظیفه اوناس منو بیدار کنن
ادامه دارد....
۳.۰k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.