تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

تا صبح‌دم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبح‌، دم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهب‌ات را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق‌ها،‌ علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی‌ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه‌ی قسمت به غم زدم

#حسین_منزوی
دیدگاه ها (۱)

آماده ڪن امشب برايم خانه‌ات رابا نام من بالا ببر پيمانه‌ات ر...

بزن که سوز دل من به ساز میگوئیز ساز دل چه شنیدی که باز میگوئ...

شب بخیر اے ردپاے گمشده در خواب‌هاسایه‌ے رویاے عشق افتاده بر ...

من! پادشاهِ مقتدرِ کشوری که نیست!‌دل بسته‌ام، به همهمه‌ی لشک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط