Part
Part 15
نایون با خجالتی که نمیدونست چرا انقدر بیدلیل وجودشو دربر گرفته بود روی صندلی های کنار میز یونگی نشست و سعی کرد این خجالت رو از اون پنهان کنه
ولی گونه های صورتی و تیله های خرمایی رنگی که از ارتباط چشمی فرار میکردند خبر دیگه ای میدادند و یونگی اینو خیلی خوب متوجه شده بود
پوزخند نامحسوسی زد و سعی کرد با لحنی که مطمئن بود بعدش دخترک از خجالت آب میشه سوالش رو مطرح کنه
"خب خب...چه اتفاقی افتاده که این خانوم کوچولو تصمیم گرفته بیاد پیش شوهر خستش؟"
طبق انتظارش، رنگ صورتی روی گونه های نایون لحظه به لحظه درجه سرخی بیشتری میگرفت و این از نظرش بامزه ترین حالت نایون بود!
دخترک که سعی داشت با نادیده گرفتن اون لحن و لفظ "شوهر خسته"، لکنتش رو کنترل کنه آروم گفت
"خ..خب...مممم..راستش.."
جرئت نداشت به اون چشمای سیاه جلوش نگاه کنه و بگه
-دلم برات تنگ شده بود جوری که ۵ دقیقه هم نتونستم بهت فکر نکنم!
"آ..آقای چا گفت که یکی از پرونده هایی که بیمار دچار پ..پارکینگسون شده بود رو پیشش ببرم."
ایده ای کاملا تخیلی ولی نجات دهنده.
با نفس راحتی که توی دلش کشید به خودش روحیه داد ولی با دیدن یونگی ای که سعی داشت تا آخر لبخندش رو مخفی کنه و قهقهه نزنه، احساس خجالت و دستپاچگی بهش تزریق شد
یعنی کجاشو گند زده بود؟
تا جایی که یادش میومد اسم یه بیماری رو گفته بود. نکنه بیماری ربطی به رشته تخصصی یونگی نداشت؟
نکنه چیزی که گفته بود اصن اسم یه بیماری نبوده باشه؟
یونگی که خودشو بالاخره کنترل کرده بود سرفه مصلحتی ای کرد و به نایون با لبخند خیره شد.
ادامه کامنت𓆟𓆞𓆝𓆟
نایون با خجالتی که نمیدونست چرا انقدر بیدلیل وجودشو دربر گرفته بود روی صندلی های کنار میز یونگی نشست و سعی کرد این خجالت رو از اون پنهان کنه
ولی گونه های صورتی و تیله های خرمایی رنگی که از ارتباط چشمی فرار میکردند خبر دیگه ای میدادند و یونگی اینو خیلی خوب متوجه شده بود
پوزخند نامحسوسی زد و سعی کرد با لحنی که مطمئن بود بعدش دخترک از خجالت آب میشه سوالش رو مطرح کنه
"خب خب...چه اتفاقی افتاده که این خانوم کوچولو تصمیم گرفته بیاد پیش شوهر خستش؟"
طبق انتظارش، رنگ صورتی روی گونه های نایون لحظه به لحظه درجه سرخی بیشتری میگرفت و این از نظرش بامزه ترین حالت نایون بود!
دخترک که سعی داشت با نادیده گرفتن اون لحن و لفظ "شوهر خسته"، لکنتش رو کنترل کنه آروم گفت
"خ..خب...مممم..راستش.."
جرئت نداشت به اون چشمای سیاه جلوش نگاه کنه و بگه
-دلم برات تنگ شده بود جوری که ۵ دقیقه هم نتونستم بهت فکر نکنم!
"آ..آقای چا گفت که یکی از پرونده هایی که بیمار دچار پ..پارکینگسون شده بود رو پیشش ببرم."
ایده ای کاملا تخیلی ولی نجات دهنده.
با نفس راحتی که توی دلش کشید به خودش روحیه داد ولی با دیدن یونگی ای که سعی داشت تا آخر لبخندش رو مخفی کنه و قهقهه نزنه، احساس خجالت و دستپاچگی بهش تزریق شد
یعنی کجاشو گند زده بود؟
تا جایی که یادش میومد اسم یه بیماری رو گفته بود. نکنه بیماری ربطی به رشته تخصصی یونگی نداشت؟
نکنه چیزی که گفته بود اصن اسم یه بیماری نبوده باشه؟
یونگی که خودشو بالاخره کنترل کرده بود سرفه مصلحتی ای کرد و به نایون با لبخند خیره شد.
ادامه کامنت𓆟𓆞𓆝𓆟
- ۴.۰k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط