قلبی از سنگ
قلبی از سنگ
پارت ۹
دامیان اومد داخل
دامیان:من
همین جوری به اون نگاه میکردم دیگه نتونستم تحمل کنم و خودمو پرت کردم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم با صدای در فهمیدم که دامیان رفت اصلا متوجه نشدم که زمان چقدر گذشته هنوز روی تخت دراز کشیده بودم دوباره صدای در اومد و دامیان اومد داخل
دامیان:مگه بچه دوساله ای که گریه میکنی پاشو بیا پایین شام
و رفت
از زبان دامیان:
دیروز که از خونه آنیا اینا برگشتم دیدم الکس نشسته رو مبل داره من و یه جوری نگاه میکنه میخواستم برم اتاقم
الکس:دامیان
برگشتم سمتش
دامیان:بله
الکس:بیا کارت دارم
نشستم کنارش
الکس ادامه داد:الان میتونم ثابت کنم که دایی آنیا باعث تمام دردسر های ما و یه برگه داد بهم برگه رو خواندم واقعا حق با اون بود
الکس:میخوای دست رو دست بزاری
دامیان:چاره دیگه ای هم دارم
الکس:آره اینکه به وسیله چیزی که برای اون خیلی مهم تهدیدش کنی
دامیان:عقل تو از دست دادی
الکس:نه تازه دارم متوجه میشم دور و اطرافم چی میگذره
دامیان:اگر هم حق با تو باشه من اون ها و خیلی خوب نمیشناسم
که ادامه داد:حتی اگر نشناسی خوب میدونید روی آنیا چقدر حساسه
دامیان:یعنی میگی من آنیا و گروگان بگیرم
سرشو به معنی آره تکون داد
دامیان:تو واقعا دیوونه ای
بلند شد
الکس:فکر میکردم پدرت برات مهم تر از آدمی که کمتر از دو هفتست میناسیش
و رفت
شاید حق با اون بود واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم ولی بالاخره تصمیمم و گرفتم و زنگ زدم به اوین جواب داد
اوین:بله
دامیان:میخوام یه نفر و برام بیاری
اوین:کی
دامیان:آنیا
از لحنش معلوم بود شکه شده
اوین:برای چی
دامیان:خودت میفهمی
و قطع کردم
الکس هم همون شب برگشت لندن خونه خودش
از زبان آنیا:
دست و صورت مو شستم و رفتم پایین برای شام دامیان پشت میز منتظر بود نشستم واقعا برام عجیب بود اگه من و گروگان گرفته این توجه کردن هاش دیگه چی داشتم شام میخوردم
دامیان:اتاقت راحت يا بگم اتاق دیگه ای آماده کنن
آنیا:نه خوبه
و بلند شدم رفتم تو اتاقم داشتم میرفتم اتاقم ولی خیلی حوصلم سر رفته بود بنا بر این تصمیم گرفتم اتاق های دیگه رو ببینم در یکی از اتاق هارو باز کردم خیلی ساده بود ولی اتاق بود رفتم سمت میز که یه قاب عکس توجه مو جلب کرد
از رو میز برداشتمش عکس یه دختر همسن خودم بود با موهای قهوه ای رو به مشکی و چشم های طلایی قاب عکس رو گذاشتم رو میز و خواستم برم بیرون که دامیان وارد اتاق شد
(اسلاید دوم عکس اون دخترس)
پارت ۹
دامیان اومد داخل
دامیان:من
همین جوری به اون نگاه میکردم دیگه نتونستم تحمل کنم و خودمو پرت کردم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم با صدای در فهمیدم که دامیان رفت اصلا متوجه نشدم که زمان چقدر گذشته هنوز روی تخت دراز کشیده بودم دوباره صدای در اومد و دامیان اومد داخل
دامیان:مگه بچه دوساله ای که گریه میکنی پاشو بیا پایین شام
و رفت
از زبان دامیان:
دیروز که از خونه آنیا اینا برگشتم دیدم الکس نشسته رو مبل داره من و یه جوری نگاه میکنه میخواستم برم اتاقم
الکس:دامیان
برگشتم سمتش
دامیان:بله
الکس:بیا کارت دارم
نشستم کنارش
الکس ادامه داد:الان میتونم ثابت کنم که دایی آنیا باعث تمام دردسر های ما و یه برگه داد بهم برگه رو خواندم واقعا حق با اون بود
الکس:میخوای دست رو دست بزاری
دامیان:چاره دیگه ای هم دارم
الکس:آره اینکه به وسیله چیزی که برای اون خیلی مهم تهدیدش کنی
دامیان:عقل تو از دست دادی
الکس:نه تازه دارم متوجه میشم دور و اطرافم چی میگذره
دامیان:اگر هم حق با تو باشه من اون ها و خیلی خوب نمیشناسم
که ادامه داد:حتی اگر نشناسی خوب میدونید روی آنیا چقدر حساسه
دامیان:یعنی میگی من آنیا و گروگان بگیرم
سرشو به معنی آره تکون داد
دامیان:تو واقعا دیوونه ای
بلند شد
الکس:فکر میکردم پدرت برات مهم تر از آدمی که کمتر از دو هفتست میناسیش
و رفت
شاید حق با اون بود واقعا نمیدونستم باید چی کار کنم ولی بالاخره تصمیمم و گرفتم و زنگ زدم به اوین جواب داد
اوین:بله
دامیان:میخوام یه نفر و برام بیاری
اوین:کی
دامیان:آنیا
از لحنش معلوم بود شکه شده
اوین:برای چی
دامیان:خودت میفهمی
و قطع کردم
الکس هم همون شب برگشت لندن خونه خودش
از زبان آنیا:
دست و صورت مو شستم و رفتم پایین برای شام دامیان پشت میز منتظر بود نشستم واقعا برام عجیب بود اگه من و گروگان گرفته این توجه کردن هاش دیگه چی داشتم شام میخوردم
دامیان:اتاقت راحت يا بگم اتاق دیگه ای آماده کنن
آنیا:نه خوبه
و بلند شدم رفتم تو اتاقم داشتم میرفتم اتاقم ولی خیلی حوصلم سر رفته بود بنا بر این تصمیم گرفتم اتاق های دیگه رو ببینم در یکی از اتاق هارو باز کردم خیلی ساده بود ولی اتاق بود رفتم سمت میز که یه قاب عکس توجه مو جلب کرد
از رو میز برداشتمش عکس یه دختر همسن خودم بود با موهای قهوه ای رو به مشکی و چشم های طلایی قاب عکس رو گذاشتم رو میز و خواستم برم بیرون که دامیان وارد اتاق شد
(اسلاید دوم عکس اون دخترس)
۴.۹k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.