قلبی از سنگ
قلبی از سنگ
پارت ۸
آنیا:ولم کن ممکنه یه نفر بیاد
دامیان:تا زمانی که من و نبخشی ولت نمیکنم آنیا:باشه بخشیدمت
دامیان:از ته قلب
آنیا:آره
دستش و آروم از دور کمرم باز کرد و رفت بیرون منم رفتم پایین داشتم با مهمون ها صحبت میکردم که یکی از مهمون ها که کنار من نشسته بود
مهمون:اون نامزدته
رد نگاهش و دنبال کردم که دیدم منظورش دامیان در حالی که سعی داشتم جلو خندمو بگیرم
آنیا:نه یکی از همکلاسی های دانشگاهمه
مهمون:که این طور
من هر سال این موقع بعض سنگینی تو گلوم بود ولی الان به خاطر دامیان دارم میخندم واقعا عجیبه خلاصه غروب شد و مهمون ها رفتن منم چون خسته بودم زود خوابیدم صبح بیدار شدم و آماده شدم که برم دانشگاه
امروز چون دایی خونه بود با راننده شخصی اومدیم وگرنه میخواست یه روز تموم غر بزنه تو همین فکر ها بودم که آیونا از فکر درم آورد
آسونا:میای بستنی بخوریم
آنیا:حتما
راننده نگه داشت من و آسونا هم رفتیم تا بستنی بگیریم
آندره:فکر کنم شما اولین بار میاید اینجا اسکوپ موزی به رنگ چشم هاش و یه اسکوپ قهوه هم به رنگ موهاش و گرفت جلوم
آنیا:معلوم خیلی خوش مزست ولی من همچین کسی رو دوست ندارم
که آسونا در گوشم اومد در گوشم
آسونا:البته که داری دامیان
آنیا:خواهش میکنم بس کن
خندید
آسونا:باشه ولی هر چقدر هم انکار کنی من باور نمیکنم
آسونا هم بستنی گرفت و خوردیم و رفتیم دانشگاه سر کلاس استلد اومد داخل
استاد:امروز آخرین روز از اين ترم شماست و قرار یه تعطیلات چند ماه داشته باشیم
بکی که میز پشتی بود زد رو شونم
بکی:و این یعنی فرصت زیادی برای گفتن احساست به دامیان نداری
تعجب نکردم که از کجا میدونه حتما آسونا بهش گفته چیزی نگفتم چون ممکن بود استاد ما رو ببینه
بعد از دانشگاه بیرون منتظر بودیم که راننده اومد دنبالمون
آسونا:نمیای بریم
آنیا:من پیاده میام به دایی چیزی نگی ها
آسونا:باشه
راه افتادم سمت خونه احساس کردم یه ماشین دنبالمه یهو یکی و جلوی خودم دیدم چند نفر از اون ماشین پایین اومدن میخواستم برم یکی از پشت یه چیزی مثل دستمال گذاشت رو دهنم و چیزی نفهمیدم وقتی چشمامو باز کردم تو یه اتاق رو تخت بودم خواستم در اتاق و باز کنم ولی قفل بود محکم به در زدم
آنیا:در و باز کنید
که یه آقا اومد داخل
آقا:چی میخوای
آنیا:چرا من و آوردین اینجا
آقا:بهتر زیاد حرف نزنی الان رعیس میاد اگه خودش بخواد بهت میگه
آنیا"خب اون رعیس دیوونت کیه
که دامیان اومد داخل
دامیان:من
پارت ۸
آنیا:ولم کن ممکنه یه نفر بیاد
دامیان:تا زمانی که من و نبخشی ولت نمیکنم آنیا:باشه بخشیدمت
دامیان:از ته قلب
آنیا:آره
دستش و آروم از دور کمرم باز کرد و رفت بیرون منم رفتم پایین داشتم با مهمون ها صحبت میکردم که یکی از مهمون ها که کنار من نشسته بود
مهمون:اون نامزدته
رد نگاهش و دنبال کردم که دیدم منظورش دامیان در حالی که سعی داشتم جلو خندمو بگیرم
آنیا:نه یکی از همکلاسی های دانشگاهمه
مهمون:که این طور
من هر سال این موقع بعض سنگینی تو گلوم بود ولی الان به خاطر دامیان دارم میخندم واقعا عجیبه خلاصه غروب شد و مهمون ها رفتن منم چون خسته بودم زود خوابیدم صبح بیدار شدم و آماده شدم که برم دانشگاه
امروز چون دایی خونه بود با راننده شخصی اومدیم وگرنه میخواست یه روز تموم غر بزنه تو همین فکر ها بودم که آیونا از فکر درم آورد
آسونا:میای بستنی بخوریم
آنیا:حتما
راننده نگه داشت من و آسونا هم رفتیم تا بستنی بگیریم
آندره:فکر کنم شما اولین بار میاید اینجا اسکوپ موزی به رنگ چشم هاش و یه اسکوپ قهوه هم به رنگ موهاش و گرفت جلوم
آنیا:معلوم خیلی خوش مزست ولی من همچین کسی رو دوست ندارم
که آسونا در گوشم اومد در گوشم
آسونا:البته که داری دامیان
آنیا:خواهش میکنم بس کن
خندید
آسونا:باشه ولی هر چقدر هم انکار کنی من باور نمیکنم
آسونا هم بستنی گرفت و خوردیم و رفتیم دانشگاه سر کلاس استلد اومد داخل
استاد:امروز آخرین روز از اين ترم شماست و قرار یه تعطیلات چند ماه داشته باشیم
بکی که میز پشتی بود زد رو شونم
بکی:و این یعنی فرصت زیادی برای گفتن احساست به دامیان نداری
تعجب نکردم که از کجا میدونه حتما آسونا بهش گفته چیزی نگفتم چون ممکن بود استاد ما رو ببینه
بعد از دانشگاه بیرون منتظر بودیم که راننده اومد دنبالمون
آسونا:نمیای بریم
آنیا:من پیاده میام به دایی چیزی نگی ها
آسونا:باشه
راه افتادم سمت خونه احساس کردم یه ماشین دنبالمه یهو یکی و جلوی خودم دیدم چند نفر از اون ماشین پایین اومدن میخواستم برم یکی از پشت یه چیزی مثل دستمال گذاشت رو دهنم و چیزی نفهمیدم وقتی چشمامو باز کردم تو یه اتاق رو تخت بودم خواستم در اتاق و باز کنم ولی قفل بود محکم به در زدم
آنیا:در و باز کنید
که یه آقا اومد داخل
آقا:چی میخوای
آنیا:چرا من و آوردین اینجا
آقا:بهتر زیاد حرف نزنی الان رعیس میاد اگه خودش بخواد بهت میگه
آنیا"خب اون رعیس دیوونت کیه
که دامیان اومد داخل
دامیان:من
۴.۷k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.