قلبی از سنگ
قلبی از سنگ
پارت ۷
با خودم گفتم اگر رفتار اون روزش و میدیدی این جوری حرف نمیزدی
خلاصه برگشتیم خونه خدمتکار ها مشغول کار بودن حتما میخواستن مثل هر سال برای پدر و مادرم سالگرد ساد بود بگیرن آخه فردا سالگرد فوت شدنشون بود رفتم تو اتاقم در کمد و باز کردم تا یه لباس مناسب برای فردا پیدا کنم
از بین لباس های گوناگون تو کمدم یه بولیز مشکی پیدا کردم و گذاشتم رو تخت که صدای در اومد
آنیا:بفرمایید
که خدمتکارم کارا اومد داخل
کارا:اومدم اتاقتون و تمیز کنم
آنیا:باشه
نگاهش به لباسش افتاد
کارا:برای فردا اینو میپوشید
آنیا:آره مگه اشکالی داره
کارا:نه ولی خودتون میدونید آقا خیلی حساس هستن دلشون نمی خواد شما رو ناراحت ببینن
آنیا:اگر چیزی گفت خودم جوابشو میدم تو هم کارتو انجام بده برو بیرون
کارا:چشم
بعد از تموم شدن کارش رفت منم رفتم تو بالکن اتاقم چشمامو بستم مدت ها بود همچین آرامشی نداشتم
برای چند لحظه تمام خاطرات روز های تلخ از جلوی چشمم گذشت روز هایی که به خاطر اینکه پدر و مادر ندارم مسخره شدم شب هایی که به خاطر پدر و مادرم با گریه خوابیدم نفس عمیقی کشیدم و اومدم بیرون لباس مشکی رو پوشیدم و رفتم پایین برای شام
زن یوری:چرا این و پوشیدی
نشستم پشت میز
آنیا:به هر حال سالگرد یاد بود پدر و مادرم دیگه
لبخندی زد و شروع کردیم به غذا خوردن بعد از غذا بلند شدم برم تو اتاقم که دایی من و صدا کرد
یوری:آنیا
برگشتم سمتش
آنیا:بله
یوری:برای فردا آقای دزموند هم دعوت کردم میخوام فردا رو مراقب رفتارت باشی
آنیا:چشم
و رفتم تو اتاق صبح با صدای همهمه تو خونه بیدار شدم
حتما مهمون ها اومدن رفتم پایین و با مهمون ها احوال پرسی کردم یهو دامیان اومد داخل برای اینکه نبینمش رفتم تو اتاقم نشستم پشت میز که صدای در اومد جواب ندادم که در باز شد و دامیان اومد داخل برای اینکه نشون بدم حواسم به اون نیست شونه رو برداشتم و شروع کردم به شونه کردن موهام که دستم و گرفت
دامیان:هنوز ازم ناراحتی
چیزی نگفتم و بلند شدم برم که دستشو دور کمرم حلقه کرد
آنیا:ممکنه یه نفر بیاد تو زشته
دامیان:تا زمانی که من و نبخشی ولت نمیکنم
پارت ۷
با خودم گفتم اگر رفتار اون روزش و میدیدی این جوری حرف نمیزدی
خلاصه برگشتیم خونه خدمتکار ها مشغول کار بودن حتما میخواستن مثل هر سال برای پدر و مادرم سالگرد ساد بود بگیرن آخه فردا سالگرد فوت شدنشون بود رفتم تو اتاقم در کمد و باز کردم تا یه لباس مناسب برای فردا پیدا کنم
از بین لباس های گوناگون تو کمدم یه بولیز مشکی پیدا کردم و گذاشتم رو تخت که صدای در اومد
آنیا:بفرمایید
که خدمتکارم کارا اومد داخل
کارا:اومدم اتاقتون و تمیز کنم
آنیا:باشه
نگاهش به لباسش افتاد
کارا:برای فردا اینو میپوشید
آنیا:آره مگه اشکالی داره
کارا:نه ولی خودتون میدونید آقا خیلی حساس هستن دلشون نمی خواد شما رو ناراحت ببینن
آنیا:اگر چیزی گفت خودم جوابشو میدم تو هم کارتو انجام بده برو بیرون
کارا:چشم
بعد از تموم شدن کارش رفت منم رفتم تو بالکن اتاقم چشمامو بستم مدت ها بود همچین آرامشی نداشتم
برای چند لحظه تمام خاطرات روز های تلخ از جلوی چشمم گذشت روز هایی که به خاطر اینکه پدر و مادر ندارم مسخره شدم شب هایی که به خاطر پدر و مادرم با گریه خوابیدم نفس عمیقی کشیدم و اومدم بیرون لباس مشکی رو پوشیدم و رفتم پایین برای شام
زن یوری:چرا این و پوشیدی
نشستم پشت میز
آنیا:به هر حال سالگرد یاد بود پدر و مادرم دیگه
لبخندی زد و شروع کردیم به غذا خوردن بعد از غذا بلند شدم برم تو اتاقم که دایی من و صدا کرد
یوری:آنیا
برگشتم سمتش
آنیا:بله
یوری:برای فردا آقای دزموند هم دعوت کردم میخوام فردا رو مراقب رفتارت باشی
آنیا:چشم
و رفتم تو اتاق صبح با صدای همهمه تو خونه بیدار شدم
حتما مهمون ها اومدن رفتم پایین و با مهمون ها احوال پرسی کردم یهو دامیان اومد داخل برای اینکه نبینمش رفتم تو اتاقم نشستم پشت میز که صدای در اومد جواب ندادم که در باز شد و دامیان اومد داخل برای اینکه نشون بدم حواسم به اون نیست شونه رو برداشتم و شروع کردم به شونه کردن موهام که دستم و گرفت
دامیان:هنوز ازم ناراحتی
چیزی نگفتم و بلند شدم برم که دستشو دور کمرم حلقه کرد
آنیا:ممکنه یه نفر بیاد تو زشته
دامیان:تا زمانی که من و نبخشی ولت نمیکنم
۵.۱k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.