part ۱۱
part ۱۱
سایه تو
جیمین:میای با من زندگی کنی؟
یون هی:چ....چی یعنی چی که بیام باهات زندکی کنم!!
جیمین:فک کنم منظورمو بد متوجه شدی
یون هی:خوب پس یجوری حرف بزن که بد متوجه نشم
جیمین:ببین نمیدونم چرا اونروز که کنارم خوابیدی برای اولین بار اون خواب بد نیومد سراغم و تونستم را حت بخوابم حس میکنم دلیلش تو بودی چدن چیز دیگه ای نمیتونه باشه
یون هی:باشه قبوله،ولی منم یه شرطی دارم
جیمین:هرچی باشه قبوله
یون هی:بعد اینکه من کنارت موندم و توهم بهتر شدی ازت میخوام.......
جیمین:چی؟
یون هی:۱۰ روز شبا با من تو همون اتاق میمونی
جیمین:چی داری میگی تو
یون هی:اگه قبول نمیکنی پس منم قبول نمیکنم
جیمین:اون روزی که تو بار دیدمت گفتم حتما داداشم یه چرت و پرتی گفته که تو اومدی اونجا وگرنه اصن فک نمیکردم مثل دخترای دیگه باشی ولی نه انگار توهم دیقا مث همونایی
یون هی:حرف دهنتو بفهم من هیچوقت مثل دخترای دور برت نیستم و قرارم نیست بشم
جیمین:عاها ببخشید پس چرا میگی ۱۰ روز باهات بخوابم؟
یون هی:نمیتونم دلیلشو بگم
جیمین:نمیتونی؟
یون هی:آره نمیتونم
جیمین:ولی وقتی همچین چیزی از من میخوای باید دلیلشم بگی
یون هی:به خودم مربوطه اونجاش نمیخوام کسی بدونه
جیمین:اوک،اصن به من چه باشه قبوله
یون هی:خوبه پس،من دیگه میرم
جیمین:با مامان باباتم حرف بزن از فردا اینجا میمونی
یون هی:از فردا؟
جیمین:آره
یون هی:انتظار نداری که بگم با یه مردی قرار داد بستم و قراره خونش بمونم هوم؟
جیمین:میتونی بگی اون مرد دوست پسرته
یکم مکث کردم و.....
یون هی:اوک فعلا
جیمین:بسلامت
ویو یون هی
(از خونه جیمین اومدم بیرون و یه تاکسی گرفتم و راه افتادم سمت خونه من واقعا مجبور بودم همچین چیزی ازش بخوام چون باید زودتر بچه دار بشم و عمل کنم پس این تنها راهیه که اون لحظه به فکرم رسید همینطوری تو فکر خیال بودم که رسیدیم و دم خونه و پیاده شدم و رفتم تو)
م.ی:سلام دخترم
یون هی:سلام مامان،بابا کو
م.ی:گفت امشب دیر میاد کار داره
یون هی:عاها،مامان بیا بشین میخوام درباره یه موضوعی باهات حرف بزنم
م.ی:چیزی شده دخترم؟
یون هی:نه بیا بشین میگم
م.ی:باشه
مامانم اومد نشست کنارم و
یون هی:خوب........
همونطوری که جیمین گفته بود ماجرارو با یه دروغ براش گفتم
م.ی:دوست پسر؟
یون هی:اوهوم
م.ی:یعنی چی که میخوای خونه اون بمونی مگه هرکی دوست پسر داره میره خونه دوست پسرش میمونه
نمیدونستم چی بگم برا همین گفتم
یون هی:خوب راستش ما میخوایم زودتر ازدواج کنیم برا همین مشکلی نمیبینم مامان
م.ی:م.....
یون هی:مامان ترو خدا نه نیار و با بابا حرف بزن
م.ی:هوفففف........باشه تو برو بخواب من یه کاریش میکنم
رفتم و روی لپش بوسه ای زدم
یون هی:عاشقتم
م.ی:منم دخترم
بعد یکم دیگه حرف زدن رفتم بالا تو اتاقم و یه دوش ۲۰ دیقه ای گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردم و لباسمو پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم انگار قراره از فردا یه زندگی دیگرو شروع کنم تو همین فکرا بودم که خوابم برد.
کپی ممنوع ❌️❌️
سایه تو
جیمین:میای با من زندگی کنی؟
یون هی:چ....چی یعنی چی که بیام باهات زندکی کنم!!
جیمین:فک کنم منظورمو بد متوجه شدی
یون هی:خوب پس یجوری حرف بزن که بد متوجه نشم
جیمین:ببین نمیدونم چرا اونروز که کنارم خوابیدی برای اولین بار اون خواب بد نیومد سراغم و تونستم را حت بخوابم حس میکنم دلیلش تو بودی چدن چیز دیگه ای نمیتونه باشه
یون هی:باشه قبوله،ولی منم یه شرطی دارم
جیمین:هرچی باشه قبوله
یون هی:بعد اینکه من کنارت موندم و توهم بهتر شدی ازت میخوام.......
جیمین:چی؟
یون هی:۱۰ روز شبا با من تو همون اتاق میمونی
جیمین:چی داری میگی تو
یون هی:اگه قبول نمیکنی پس منم قبول نمیکنم
جیمین:اون روزی که تو بار دیدمت گفتم حتما داداشم یه چرت و پرتی گفته که تو اومدی اونجا وگرنه اصن فک نمیکردم مثل دخترای دیگه باشی ولی نه انگار توهم دیقا مث همونایی
یون هی:حرف دهنتو بفهم من هیچوقت مثل دخترای دور برت نیستم و قرارم نیست بشم
جیمین:عاها ببخشید پس چرا میگی ۱۰ روز باهات بخوابم؟
یون هی:نمیتونم دلیلشو بگم
جیمین:نمیتونی؟
یون هی:آره نمیتونم
جیمین:ولی وقتی همچین چیزی از من میخوای باید دلیلشم بگی
یون هی:به خودم مربوطه اونجاش نمیخوام کسی بدونه
جیمین:اوک،اصن به من چه باشه قبوله
یون هی:خوبه پس،من دیگه میرم
جیمین:با مامان باباتم حرف بزن از فردا اینجا میمونی
یون هی:از فردا؟
جیمین:آره
یون هی:انتظار نداری که بگم با یه مردی قرار داد بستم و قراره خونش بمونم هوم؟
جیمین:میتونی بگی اون مرد دوست پسرته
یکم مکث کردم و.....
یون هی:اوک فعلا
جیمین:بسلامت
ویو یون هی
(از خونه جیمین اومدم بیرون و یه تاکسی گرفتم و راه افتادم سمت خونه من واقعا مجبور بودم همچین چیزی ازش بخوام چون باید زودتر بچه دار بشم و عمل کنم پس این تنها راهیه که اون لحظه به فکرم رسید همینطوری تو فکر خیال بودم که رسیدیم و دم خونه و پیاده شدم و رفتم تو)
م.ی:سلام دخترم
یون هی:سلام مامان،بابا کو
م.ی:گفت امشب دیر میاد کار داره
یون هی:عاها،مامان بیا بشین میخوام درباره یه موضوعی باهات حرف بزنم
م.ی:چیزی شده دخترم؟
یون هی:نه بیا بشین میگم
م.ی:باشه
مامانم اومد نشست کنارم و
یون هی:خوب........
همونطوری که جیمین گفته بود ماجرارو با یه دروغ براش گفتم
م.ی:دوست پسر؟
یون هی:اوهوم
م.ی:یعنی چی که میخوای خونه اون بمونی مگه هرکی دوست پسر داره میره خونه دوست پسرش میمونه
نمیدونستم چی بگم برا همین گفتم
یون هی:خوب راستش ما میخوایم زودتر ازدواج کنیم برا همین مشکلی نمیبینم مامان
م.ی:م.....
یون هی:مامان ترو خدا نه نیار و با بابا حرف بزن
م.ی:هوفففف........باشه تو برو بخواب من یه کاریش میکنم
رفتم و روی لپش بوسه ای زدم
یون هی:عاشقتم
م.ی:منم دخترم
بعد یکم دیگه حرف زدن رفتم بالا تو اتاقم و یه دوش ۲۰ دیقه ای گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردم و لباسمو پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم انگار قراره از فردا یه زندگی دیگرو شروع کنم تو همین فکرا بودم که خوابم برد.
کپی ممنوع ❌️❌️
۵۵.۶k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.