رز مشکی من
رز مشکی من
part 4
(می دونم فقط یه نفر اینو میخونه ولی برای یه نفر هم که شده می نویسم،امید وارم خوشت بیاد هرکسی که هستی)
جنی:اسم این...
لیسا:هیشش.
جنی:بیدارش کردم؟(آروم)
لیسا:نه.
رزی:چقد خرشانسی تو.
لیسا:(ابرو هاشو بالا پایین میده ینی من خر شانسم).
ویوی ا.ت:(داشت خواب میدید که ماشین به لیسا می زنه و لیسا می میره) یهو از خواب بیدار شدم،پشت گردنم عرق کرده بود و نفس نفس می زدم،یهو بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.
لیسا:هی،خوبی؟چرا گریه می کنی؟
ا.ت:هق..هق...مامی لطفا منو ترک نکن..هق...
لیسا:چطور فک کردی همچین کاری می کنم؟(بغلش می کنه ۳>).
ویو لیسا: اون منو مامی صدا زد،یکم خوشحال شدم، دستاش روی چشم هاش بود و سرش رو گذاشته بود روی سینه هام، و اونقد گریه می کرد که لباسم خیس شده بود.
لیسا:میشه لطفا گریه نکنی؟فقط یه خواب بود،اوم؟
ا.ت:(سر تکون می ده).
لیسا:(با دستمال اشک هاشو خشک کرد و سعی می کرد با مسخره بازی حالشو خوب کنه)
لیسا:راستی تو به من بوس ندادیا.
ا.ت:ببخشید ولی من از بوس بدم میاد...
لیسا:خیلی بدی،ولی مطمئن باش یه روزی خودت بوسم می کنی.
ا.ت:(خجالت کشید بچم).
لیسا:خب...جم شین بریم بیرون،هنو خیلی دیر نشده،ساعت ۱۱ عه،زود باشین.
ویو ا.ت: خیلی خوشکل نکردم فقط یه کراپ تاپ( تاب یا تاپ؟😂😐) رز مشکی پوشیدم و بالاش یه سویشرت...اعضا هم تقریبا کراپ بود،رفتیم بیرون قدم زدیم و بعدش رفتیم یه کافه هات چاکلت و اینا سفارش دادیم،تو راه
اتفاقی دوست جنی رو دیدیم (بچه ها قصدم هیت نیستا) اگه اشتباه نکنم کیم تهیونگ بود،اون اصرار داشت که بریم خونش...ولی با قبول نکردیم،بعد که خیلی اصرار کرد رفتیم خونش، رانندش مارو برد اونجا، همه ی خونش عکس اونو و جنی بود،با سگش، انگار خیلی باهم دوست بودن،بعد تهیونگ آبجو و سوجو اورده بود.ولی من نمی تونستم.
تهیونگ:چن سالته؟برا سوجو می گم.
ا.ت: سن بین المللی م ۱۵ ساله.
(چون تو کره تو هر یک سال یه بار به سن همه یک سال اضافه میشه)
تهیونگ:عا پ نمی تونی.مشکلی نیست،چی میخوای برات بیارم؟
ا.ت:یکم تشنمه،فقط آب اگه زحمتی نیست...
تهیونگ:اوکی یه(براش اورد).
ویو ا.ت: وقتی برام آب اورد جنی داشت ازم تعریف می کرد و من خیلی معذب بودم،خیلی خیلی،یهو اون لیوان رو برداشتم و از آب خوردم.
تهیونگ:اون آب نبود؟
ا.ت:(یه لیوان بزرگ بود و اون همشو خورد)چی؟وایسا ببینم،واسه همین مزش فرق کرد.
ویو جنی:یهو دیدم بعد خوردنش چشم هاش چرخید و افتاد روم،خیلی نگران بودم،نیم دونستم باید چیکار کنم.
جنی:وای،الان چیکار کنم؟
تهیونگ: می تونید بزارید شب رو اینجا...
جنی:نه،مشکلی نیست...می برمش.
تهیونگ:باشه خب...
(میدونم این پارت کم شد، ببخشید،امید وارم خوشت بیاد❤)
part 4
(می دونم فقط یه نفر اینو میخونه ولی برای یه نفر هم که شده می نویسم،امید وارم خوشت بیاد هرکسی که هستی)
جنی:اسم این...
لیسا:هیشش.
جنی:بیدارش کردم؟(آروم)
لیسا:نه.
رزی:چقد خرشانسی تو.
لیسا:(ابرو هاشو بالا پایین میده ینی من خر شانسم).
ویوی ا.ت:(داشت خواب میدید که ماشین به لیسا می زنه و لیسا می میره) یهو از خواب بیدار شدم،پشت گردنم عرق کرده بود و نفس نفس می زدم،یهو بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.
لیسا:هی،خوبی؟چرا گریه می کنی؟
ا.ت:هق..هق...مامی لطفا منو ترک نکن..هق...
لیسا:چطور فک کردی همچین کاری می کنم؟(بغلش می کنه ۳>).
ویو لیسا: اون منو مامی صدا زد،یکم خوشحال شدم، دستاش روی چشم هاش بود و سرش رو گذاشته بود روی سینه هام، و اونقد گریه می کرد که لباسم خیس شده بود.
لیسا:میشه لطفا گریه نکنی؟فقط یه خواب بود،اوم؟
ا.ت:(سر تکون می ده).
لیسا:(با دستمال اشک هاشو خشک کرد و سعی می کرد با مسخره بازی حالشو خوب کنه)
لیسا:راستی تو به من بوس ندادیا.
ا.ت:ببخشید ولی من از بوس بدم میاد...
لیسا:خیلی بدی،ولی مطمئن باش یه روزی خودت بوسم می کنی.
ا.ت:(خجالت کشید بچم).
لیسا:خب...جم شین بریم بیرون،هنو خیلی دیر نشده،ساعت ۱۱ عه،زود باشین.
ویو ا.ت: خیلی خوشکل نکردم فقط یه کراپ تاپ( تاب یا تاپ؟😂😐) رز مشکی پوشیدم و بالاش یه سویشرت...اعضا هم تقریبا کراپ بود،رفتیم بیرون قدم زدیم و بعدش رفتیم یه کافه هات چاکلت و اینا سفارش دادیم،تو راه
اتفاقی دوست جنی رو دیدیم (بچه ها قصدم هیت نیستا) اگه اشتباه نکنم کیم تهیونگ بود،اون اصرار داشت که بریم خونش...ولی با قبول نکردیم،بعد که خیلی اصرار کرد رفتیم خونش، رانندش مارو برد اونجا، همه ی خونش عکس اونو و جنی بود،با سگش، انگار خیلی باهم دوست بودن،بعد تهیونگ آبجو و سوجو اورده بود.ولی من نمی تونستم.
تهیونگ:چن سالته؟برا سوجو می گم.
ا.ت: سن بین المللی م ۱۵ ساله.
(چون تو کره تو هر یک سال یه بار به سن همه یک سال اضافه میشه)
تهیونگ:عا پ نمی تونی.مشکلی نیست،چی میخوای برات بیارم؟
ا.ت:یکم تشنمه،فقط آب اگه زحمتی نیست...
تهیونگ:اوکی یه(براش اورد).
ویو ا.ت: وقتی برام آب اورد جنی داشت ازم تعریف می کرد و من خیلی معذب بودم،خیلی خیلی،یهو اون لیوان رو برداشتم و از آب خوردم.
تهیونگ:اون آب نبود؟
ا.ت:(یه لیوان بزرگ بود و اون همشو خورد)چی؟وایسا ببینم،واسه همین مزش فرق کرد.
ویو جنی:یهو دیدم بعد خوردنش چشم هاش چرخید و افتاد روم،خیلی نگران بودم،نیم دونستم باید چیکار کنم.
جنی:وای،الان چیکار کنم؟
تهیونگ: می تونید بزارید شب رو اینجا...
جنی:نه،مشکلی نیست...می برمش.
تهیونگ:باشه خب...
(میدونم این پارت کم شد، ببخشید،امید وارم خوشت بیاد❤)
۶.۷k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.