37 صداهایی داشت تو سرم اکووار تکرار می شد...کلافه از ماشی
#37 صداهایی داشت تو سرم اکووار تکرار می شد...کلافه از ماشین پیاده شدم و در رو کوبیدم...گوشیم زنگ میخورد،صداش بیشتر اعصابم رو متشنج کرد،از جیبم در آوردم و از شیشه ماشین پرت کردم داخل...رفتم جلوی ماشین،آرنجم رو گذاشتم رو کاپوت و سرم رو میون دستام گرفتم...حالم خوب نبود،یه صداهایی،یه تصویرهایی مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشدن...یه بچه ۴-۵ساله،پسر بود،درست مثل خواب هام!دستش آدامس و فال بود ظاهرا میخواست اوناروبفروشه...یه ماشین با سرعت اومد سمتش...نه...یهو همه حا بهم ریخت و سرم آروم شد!آرومه آروم!انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش داشت میترکید!اصلا معنی این چیزا رو نمی فهمیدم ، فقط میدونستم ،چیز خوبی پیش روم نیست... کلافه از پشت به کاپوت تکیه دادم و دستم رو محکم روی صورتم کشیدم و سوار ماشین شدم...گوشیم رونگاه کردم،مهران بود...حتما چون منو با اون حال و روز دید نگران شد،ولی چون حوصله حرف زدن نداشتم،گوشیم رو خواموش کردم...یک ساعت مونده بود به شروع مراسم رفتم خونه و بعد از اینکه حاضر شدم،رفتم سمت باغی که از دوست بابا اجاره کرده بودیم...بخاطر ترافیک دیر رسیدم و وقتی رسیدم آتوسا و مهران اومده بودن...تقریبا اواخر مجلس بود و همه مشغول رقص بودن که با دیدن صحنه روبروم ناخودآگاه حسابی جوش آوردم!
گلسا و آرسین داشتن باهم می رقصیدن!خیز گرفتم برم سمتشون که وسط راه گیح و منگموندم...
من چرا اینجوری شدم؟چرا انقدر روگلسا حساس شدم؟اصلا نمی تونستم اونو پیش کس دیگه ای ببینم!و اصلا دلیلش رو نمی فهمیدم!دیه ای که باید بخاطر تصادف بهممیداد رو بخشیدم،چون دردی از من دوا نمی کرد،ظاهرا با عمش زندگی میکرد،و کسیو نداشتن که ازشون دفاع کنه،نمی دونمچرا ولی نتونستم ازشون پولی بعنوان دیه بگیرم...مراسم تموم شد،همه چیز خوب حل شده بود ومشکلی پیشنیومدهبود،فقط من نفهمیدم آتوسا مهران کی رفتن خرید که من نفهمیدم؟البته انقدر سرم شلوغ بود که به کل یادم رفته بود مراسم داریم!آخر شب آتوسا ومهران بعد از اینکه کلی از من وآرمین و مهدی تیکه شنیدن،رفتن خونه مهران...بازم سرم درد میکرد،نبض روی شقیقم میکوبید...میدونستم الان خونه مامان اینا شلوغه،برای همین بعد از خداخافظی فتم خونه خودم...دلم تنهایی وسکوت می خواست...
دوستانی که دوستدارن زودتر ادامه ی رمان رو بخونن به کانال مراجعه کنند: t.me/Roman_Atena
گلسا و آرسین داشتن باهم می رقصیدن!خیز گرفتم برم سمتشون که وسط راه گیح و منگموندم...
من چرا اینجوری شدم؟چرا انقدر روگلسا حساس شدم؟اصلا نمی تونستم اونو پیش کس دیگه ای ببینم!و اصلا دلیلش رو نمی فهمیدم!دیه ای که باید بخاطر تصادف بهممیداد رو بخشیدم،چون دردی از من دوا نمی کرد،ظاهرا با عمش زندگی میکرد،و کسیو نداشتن که ازشون دفاع کنه،نمی دونمچرا ولی نتونستم ازشون پولی بعنوان دیه بگیرم...مراسم تموم شد،همه چیز خوب حل شده بود ومشکلی پیشنیومدهبود،فقط من نفهمیدم آتوسا مهران کی رفتن خرید که من نفهمیدم؟البته انقدر سرم شلوغ بود که به کل یادم رفته بود مراسم داریم!آخر شب آتوسا ومهران بعد از اینکه کلی از من وآرمین و مهدی تیکه شنیدن،رفتن خونه مهران...بازم سرم درد میکرد،نبض روی شقیقم میکوبید...میدونستم الان خونه مامان اینا شلوغه،برای همین بعد از خداخافظی فتم خونه خودم...دلم تنهایی وسکوت می خواست...
دوستانی که دوستدارن زودتر ادامه ی رمان رو بخونن به کانال مراجعه کنند: t.me/Roman_Atena
۴.۶k
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.