38 دلم تنهایی و سکوت می خواست...بعد از اینکه دوش گرفتم،یه
#38 دلم تنهایی وسکوت می خواست...بعد از اینکه دوش گرفتم،یه شلوارک پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم...معنی این کلافگیم رو نمی فهمیدم!ذهن سرکشم می خواست به گلسا فکر کنه...همش چهرهاش میومد جلوی چشمم،چشمای سبز رنگش...کلافه از جام پریدم و از روی میز یه نخ سیگار برداشتم و با فندک روشنش کردم...با پک های عمیق دود سیگار روبه ریه هام می فرستادم و طعم گسش رو با تمام وجودم می بلعیدم...
انقدر سیگار کشیدم که کل اتاق رو دود گرفته بود،از روی تخت بلند شدم و همینکه خواستم اسپیکر رو روشن کنم،صدای ممتد آیفون باعث شد از اتاق خارج شم...نمی تونستم ببینم کیه،برای همین گوشی رو برداشتم و گفتم:بله؟که صدای آروم مهدی رو شنیدم...-منم،مهدیدر رو با عجله باز کردم ویه نگاه به ساعت انداختم،سه و نیم بود!در ورودی رو هم باز کردم که مهدی رو با شونه هایی افتاده دیدم،سرش رو که بلند کرد،تازه فهمیدم جریان چیه...چشماش خمار وقرمز بود!مست کردهبود!داشت میوفتاد که گرفتمش و آوردمش داخل خونه و روی مبل نشوندمش...گفتم:چته مهدی؟چرا مست کردی؟تو جشن که لب به الکل هم نزدی؟چی شده؟
سرش رو بلند کرد و با لبخند گفت:رفت آرمان!با اخم گفتم:کی؟چونش از بغض لرزید،چشمام داشت از تعجب از حدقه می زد بیرون!یه قطره اشک از چشمش چکید روی گونش که رفتم کنارش نشستم و گفتم:چی شده داداش؟بگو...نریز توخودت مهدی!کی رفت؟ولی اون بی تفاوت به زمین ضل زده بود....
محکم تکونش دادم که مصادف شد با هق هقش!ادامه : telegram.me/Roman_Atena
انقدر سیگار کشیدم که کل اتاق رو دود گرفته بود،از روی تخت بلند شدم و همینکه خواستم اسپیکر رو روشن کنم،صدای ممتد آیفون باعث شد از اتاق خارج شم...نمی تونستم ببینم کیه،برای همین گوشی رو برداشتم و گفتم:بله؟که صدای آروم مهدی رو شنیدم...-منم،مهدیدر رو با عجله باز کردم ویه نگاه به ساعت انداختم،سه و نیم بود!در ورودی رو هم باز کردم که مهدی رو با شونه هایی افتاده دیدم،سرش رو که بلند کرد،تازه فهمیدم جریان چیه...چشماش خمار وقرمز بود!مست کردهبود!داشت میوفتاد که گرفتمش و آوردمش داخل خونه و روی مبل نشوندمش...گفتم:چته مهدی؟چرا مست کردی؟تو جشن که لب به الکل هم نزدی؟چی شده؟
سرش رو بلند کرد و با لبخند گفت:رفت آرمان!با اخم گفتم:کی؟چونش از بغض لرزید،چشمام داشت از تعجب از حدقه می زد بیرون!یه قطره اشک از چشمش چکید روی گونش که رفتم کنارش نشستم و گفتم:چی شده داداش؟بگو...نریز توخودت مهدی!کی رفت؟ولی اون بی تفاوت به زمین ضل زده بود....
محکم تکونش دادم که مصادف شد با هق هقش!ادامه : telegram.me/Roman_Atena
۶.۰k
۰۱ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.